گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

حواسمون باشه به اطرافیانمون چی میگیم.

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند :
دیگر چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با
تمام توانشان کوشیدند تا از گودال خارج شوند.

قورباغه


اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید ?
به زودی خواهید مرد . بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .
بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند .

دخترم : پدرت با تو حرف می زند !

نامه چارلی چاپلین به دخترش

چارلی چاپلین ، هنرمند بزرگ سینما ، سینماگری که در آثارش به انسان ارج نهاده و فساد و تباهی را با طنز به باد انتقاد گرفته ، نامه ای به دخترش" جرالدین"  دارد که از با ارزش ترین نوشته های اوست . نوشته های چاپلین سرشار از نکته های هشدار دهنده به انسان ، خصوصا دختران و زنان در باب زندگی و زیستن شرافتمندانه است . با هم نامه ی او را به دخترش می خوانیم :

 

دخترم ، از تو دورم ولی یک لحظه تصور تو از دیدگانم دور نمی شود .

 اما تو کجایی ؟ در پاریس روی صحنه تئاتر پر شکوه « شانزه لیزه » . ستاره باش و بدرخش . اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هشیاری داد ، بنشین و نامه ی مرا بخوان .

 

 هنر قبل از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد اغلب دو پای او را می شکند.

دخترم : پدرت با تو حرف می زند ! شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد . آن شب است که این الماس ، آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط ، حتمی است . روزی که چهره ی یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد.  آن زمان  تو یک بند باز ناشی خواهی بود . بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند . از این رو دل به زر وزیور مبند ، بزرگترین الماس این جهان ، آفتاب است که خوشبختانه برگردن همه ی ما می درخشد . اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی با او یک دل باش و به راستی او را دوست بدار .

دخترم ، هیچکس و هیچ چیز دیگر را در این جهان  نمی توان یافت که شایسته ی آن باشد که دختری ناخن خود را به خاطر آن عریان کند . برهنگی بیماری عصر است .

 

 دخترم ، با این پیام نامه ام را به پایان می رسانم .

 انسان باش زیرا که گرسنه بودن و در فقر مردن ، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است .

 

منبع : مجله شمیم نرجس

آخرین گل سرخ

 

... بخوان دعای فرج را 
                        
دعا اثر دارد


   دعا کبوتر عشق است و                                                 

                                             بال و پر دارد

                                   

 

  ... بخوان دعای فرج را                                                        

 و عافیت بطلب

                                                              

  ... که روزگار بسی                                     

 

  فتنه زیر سر دارد  

     

...بخوان دعای فرج را 
 

                       که یوسف زهرا

                             ز پشت پرده ی غیبت 

 

                                                         به ما نظر دارد

                                         ... بخوان دعای فرج را   

 

                                                       به یاد خیمه ی سبز

                        

رز

                                             

 

 

که آخرین گل سرخ 
 

                          از همه خبر دارد

                   

هر بار که می‌روی، رسیده‌ای

 هر بار که می‌روی، رسیده‌ای   

 

 

پشتش سنگین بود و جاده‌های دنیا طولانی. می‌‌دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کند؛ و دورها همیشه دور بود.

 

سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی‌داشت و آن را چون اجباری بر دوش می‌کشید.

 

پرنده‌ای در آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت:

 

«این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی‌کردی.

 

من هیچ‌گاه نمی‌رسم، هیچ‌گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت ناامیدی.»

 

خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره‌ای کوچک بود.

 

و گفت: «نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ‌کس نمی‌رسد.چون رسیدن در کار نیست. فقط رفتن است. حتی اگر اندکی. و هربار که می‌روی، رسیده‌ای. و باور کن آن چه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره‌ای از هستی را بر دوش می‌کشی؛ پاره‌ای از مرا.»   

 

         lakposht 

 

خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه‌ها چندان دور.

 

سنگ پشت به راه افتاد و گفت: « رفتن، حتی اگر اندکی؛» و پاره‌ای ار «او» را با عشق بر دوش کشید.

 

نویسنده : عرفان نظر آهاری 

منبع:تبیان