گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

ماهی مرده

برای شناکردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم میتواند از طرف جریان آب حرکت کند
(دکتر علی شریعتی)    

 

فاطمیه نزدیک است

 

 

 حمیدرضا برقعی

 

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد
*
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه ی کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی است
*
با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...
 

 

 

زنان باهوش

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ ....

مشکلی ندارد. آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم

زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی. خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد. آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش
هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

هر چیزی که رخمی دهد به نفع توست

در سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.

وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیله هایی رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد. 
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه  بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است 
 جمله روز : تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد .(( پائولوکوئیلو ))

قانون کامیون حمل زباله

کامیون حمل زباله

روزی من سوار یک تاکسی شدیم، و به فرودگاه رفتیم.
ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین
درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت.
ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام
فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد.  منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد
 کرد.
بنابراین پرسیدم: ((چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین
ببرد و ما را
به بیمارستان بفرستد!)).....

در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می
 گویم:
((قانون کامیون حمل زباله.)) او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله
 هستند.
آنها سرشار از ناکامی،  خشم، و ناامیدی ( زباله) در اطراف می گردند. وقتی زباله  در اعماق
 وجودشان
 تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی
 میکنند.
به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
زباله های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های زباله  روزشان را بگیرند و
 خراب کنند.
زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با
 شما خوب رفتار می کنند
دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))
زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.

بانک زمان

 

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه ی پول ها را خرج کنید . چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود .


در این صورت شما چه خواهید کرد ؟

البته که سعی می کنید تا آخرین ریال را خرج کنید !

هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم : بانک زمان .

هر روز صبح ، در بانک شما 86400 ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد . هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود .

 

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند .

ارزش یک هفته را سر دبیر یک هفته نامه می داند .

ارزش یک ساعت را عاشقی می داند که انتظار معشوق را می کشد .

ارزش یک دقیقه را شخصی می داند که از قطار جا مانده است .

ارزش یک ثانیه را آن کسی می داند که از  ثانیه ای مرگبار جان به در برده است .

هر لحظه گنجی بزرگ است .

گنجتان را به آسانی از دست ندهید !

باز به خاطر بیاورید که :

زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند .

دیروز به تاریخ پیوست ،

فردا معماست

و امروز هدیه است .

 

منبع : مجله ی پیوند شماره 354 و 355 فروردین و اردیبهشت 1388 صفحه ی 79

یک داستان زیبای واقعی

یک داستان زیبای واقعی

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن ها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.

تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.

امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.

معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».

معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»

معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.»

خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.»

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.

یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.»

خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.»

بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است. همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشته ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

درخواست سیانور از داروخانه

خانمی وارد داروخانه می‏شه و به دکتر داروساز می‏گه که به سیانور احتیاج داره! داروسازه می‏گه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟

خانمه توضیح می‏ده که لازمه شوهرش را مسموم کنه!

چشم‌های داروسازه چهارتا می شه و می‏گه: خدا رحم کنه! خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد...

هر دوی ما را زندانی خواهند کرد و دیگه بدتر از این نمی‏شه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.

بعد از این حرف خانمه دستش رو می‏بره داخل کیفش و از اون یه عکس می‏آره بیرون... عکسی که در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عکسه نگاه می کنه و می‏گه: چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟!


نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید!

نگاهی به حق مالکیت زنان در غرب (از دیروز تا امروز)

اروپای‌ لیبرال‌ تا 1859، مالکیت‌ زن‌ را مطلقاً‌ حتی‌ بر اموال‌ خویش‌ نمی‌پذیرفت. زن‌ پس‌ از ازدواج، مجبور بود که‌ اموال‌ و مایملک‌ خود را به‌ شوهرش‌ منتقل‌ کند و این‌ انتقال‌ اجباری، شامل‌ دارایی‌هایی‌ می‌شد که‌ پس‌ از ازدواج‌ نیز به‌ زن‌ می‌رسید. برای‌ آنکه‌ نمودار موقعیت‌ اقتصادی‌ زن‌ در دیدگاه‌ اروپائیان‌ ترسیم‌ شود، ضروری‌ است‌ اشاره‌ شود که‌ در این‌ دوران‌ هرگاه‌ پدری‌ هنگام‌ مرگ، دارای‌ فرزند پسر نبود در موارد بسیاری‌ املاکش‌ را بنابر سنت‌ وقف‌ برای‌ یکی‌ از پسران‌ فامیل‌ می‌گذاشت‌ و دختران‌ را پس‌ از پدر در انتظار محبت‌ و دوستی‌ این‌ شخص‌ رها می‌کرد. تنها در سال‌ 1882 حدود 120 سال‌ قبل‌ بود که‌ قانون، مالکیت‌ زنان‌ را فقط‌ در مواردی‌ و در برخی‌ کشورهای‌ غربی، به‌ رسمیت‌ شناخت‌ و به‌ زنان‌ اجازه‌ داد تا مالی‌ را که‌ احیاناً‌ به‌دست‌ می‌آورند، برای‌ خود نگه‌ دارند. 
 
- قانون انگلستان (سال 1632) : "آنچه شوهر مالک آن است ، از آن اوست ؛ آنچه زن مالک آن است ، متعلق به شوهر است ".  

- درقانون فرانسه تا سده 18 ، دختر سهم مهمی از ماترک خویشاوندان خود نداشت ؛ زیرا اموال ارزشمند تنها بین فرزندان ذکور تقسیم می شد و فقط ترکه مادر را به نسبت مساوی با دختران تقسیم می کردند.

- یهودیان بر این عقیده اند که شوهر صاحب همسر است . این عقیده دربردارنده هرگونه نظارتی از سوی زن بر دارایی و درآمدهای اوست. ربّی های یهود ، حق شوهر براموال همسرش را به عنوان یک نتیجه فرعی از مالکیت شوهر بر همسر می دانند.

- تا همین اواخر ، مسیحیت نیز از سنّت یهودی پیروی می کرد ؛ یک زن متأهل در اروپا و امریکای مسیحی تا اواخر سده 19 و اوایل سده 20 حق خود را در مورد دارایی اش از دست می داد.

- در میان یونانیان ، زن مانند برده خرید و فروش می شد . در برابر پدر و شوهر حق مالکیت ، معاشرت و حیات نداشت . پدر یا شوهر می توانستند زن و دختر خود را بفروشند و قرض یا اجاره دهند یا حتی او را بکشند. . . .

برای نخستین بار در سال 1882 در انگلستان قانونی تصویب شد که به موجب آن زنان انگلستان می توانستند پولی را که از راه کار دریافت می کردند ، برای خود نگه دارند(!) امتیاز بی سابقه ای که برای نخستین بار زنان بریتانیای کبیر از آن برخوردار شدند..

ویل دورانت در این زمینه می گوید: " ...این واژگونی سریع عادات و رسوم محترم و قدیمی تر از تاریخ مسیحیت را چگونه تعلیل کنیم ؟ علت عمومی این تغییر ، فراوانی و تعدد ماشین آلات است . آزادی زن ، از عوارض انقلاب صنعتی است ... یک قرن پیش در انگلستان ، کار پیدا کردن بر مردان دشوار گشت ، اما اعلانها از آنان می خواست که زنان و کودکان خود را به کارخانه ها بفرستند ، کارفرمایان باید در اندیشه سود و سهام خود باشند و نباید خاطر خود را با اخلاق و رسوم حکومتها آشفته سازند . کسانی که ناآگاهانه در راه "خانه براندازی " توطئه کردند ، کارخانه داران وطن دوست سده نوزدهم انگلستان بودند...

بدین ترتیب پس از انقلاب صنعتی ، زنان در غرب به ظاهر دارای حق مالکیت شدند به طوری که قوانین اکثر کشورها حق مالکیت را برای زنان به رسمیت می شناسند  

اما باید دانست که زنان هیچگاه واقعا از این حق بهره مند نبوده اند . آمار به خوبی بیانگر این واقعیت است :

سازمان ملل در سال 1980 اعلام کرد که زنان 67 درصد کار جهان را انجام می دهند ، اما کمتر از یک درصد دارایی جهان از آن آنهاست .

- زنان نیمی از مواد غذایی جهان را تولید می کنند ولی به ندرت مالک زمینی هستند

آمار سازمان بهداشت جهانی در سال 1987 اعلام می کند:

- امروزه زنان باتوجه به آمار 50 درصدی جمعیت جهانی ، کمتر از 35 درصد نیروی کار رسمی دنیا را تشکیل می دهند

 و درعین حال به جهت سخت کوشی ، 75 درصد از ساعات کار در جهان را به خود اختصاص داده اند

- و فقط از 10 درصد درآمد جهانی برخوردار بوده و در نهایت کمتر از یک درصد مالکیتها را صاحب هستند ...

همانطور که اعداد و ارقام نشان می دهد ، از نخستین قانون استقلال مالی زن در مقابل شوهر (1882) در انگلستان که در اروپا نیز تصویب شد ، حدودا 125 سال می گذرد و این در حالی است که اسلام در 1400 سال پیش همراه با ظهور خود ، این قوانین را وضع کرد و انواع و اقسام ارتباطات مالی را برای زن بلامانع دانست و به او استقلال و آزادی کامل داد تا بتواند در اموال شخصی خود هرگونه دخل و تصرف نماید ، بدون اینکه کسب موافقت شوهر لازم باشد.

در قرآن آمده : «کل نفس بما کسبت رهینة» و نیز«لها ما کسبت و علیها ما اکتسبت» (مدثر، 38 – بقرة ، 286 )

علامه طباطبائی (ره) : " زن مانند مرد در تمام مسائل شخصی و اجتماعی آزاد است و اسلام به تمام معنی از این آزادی و استقلال زن ، طرفداری نموده است ، مگر در چند مورد که از خصوصیات مردان می باشد"...

... "ریاست مرد بر زنش به این نیست که سلب آزادی از اراده زن و تصرفاتش در آنچه مالک آن است ، بکند و معنای قیمومت مرد این نیست که استقلال زن را در حفظ حقوق فردی و اجتماعی او در دفاع از منافعش سلب کند ، پس زن همچنان استقلال و آزادی خود را دارد و هم می تواند حقوق فردی و اجتماعی خود را حفظ کند و هم می تواند از آن دفاع نماید و هم می تواند برای رسیدن به این هدفهایش به مقدماتی که او را به هدفهایش می رساند متوسل شود".

شهید مطهری (ره) : " یکی از مسلمات دین اسلام این است که مرد، حقی به مال زن و کار زن ندارد . نه می تواند به او فرمان دهد که برای من فلان کار را بکن ، و نه اگر زن کاری کرد که به موجب آن کار ، ثروتی به او تعلق می گیرد ، مرد حق دارد که بدون رضای زن در آن ثروت تصرف کند ، و از این جهت زن مرد وضع مساوی دارند". 

 

 

پی نوشت: 

1-تصمیم دارم در آینده مسائل مربوط به حقوق زن در اسلام را هم مطرح کنم 

2-از بس که تحقیر شده ایم حاضر نیستیم باور کنیم فرهنگ و اعتقادات ما بهتر از غربی هاست مثل داستان فیل و تنه درخت  

3-کشور هایی مثل انگلیس و فرانسه و... فقط 800 -900 سال قدمت دارند اروپای قرون وسطی سابقه ننگینی برای آنها محسوب می شودانگلیس ها (وایکینگ هایا همان دزدان دریایی) سابقا از طریق دزدی امرار معاش می کردند .(البته هنوز هم این خصلت خودشون را حفظ کرده اند.) امریکا هم که دیگه خودتون می دونید فراری های اروپایی به آنجا رفتند و یک کشور تشکیل دادند فیلم هایی که خودشون در مورد غرب وحشی ساخته اند هم که نشان دهنده تمدن درخشانشون !!!!هست . 

اینا رو گفتم که بدونید حق دارند چشم دیدن  ما رو نداشته باشند. یاد آوری تمدن باستانی ایران و درخشش علمی دانشمندان اسلامی ما  در گذشته (که همزمان با  قرون وسطای اونا بوده) باعث تحقیرشون میشه . به خاطر همین فیلم 300 را می سازند چون احساس کمبود می کنند. 

۴-آبادی بتخانه ز ویرانی ماست/ جمعیت کفر از پریشانی ماست  

اسلام به ذات خود ندارد عیبی/ هر عیب که هست از مسلمانی ماست