گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

شیطان

به روایت افسانه‌ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد.


او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود.
ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد.

کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟

شیطان پاسخ داد: این نومیدی و افسردگی ا‌ست

آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟

شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیلة من است. هرگاه سایر ابزارم بی‌اثر می‌شوند، فقط با این وسیله می‌توانم در قلب انسان‌ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، می‌توانم با او هر آنچه می‌خواهم بکنم..


من این وسیله را در مورد تمامی انسان‌ها به کار برده‌ام. به همین دلیل این قدر کهنه است

بدون شرح

 

  

 

  

 

مجادله در ادبیات بر سر یک خال

مجادله در ادبیات بر سر یک خال
 
حافظ
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
 
 
صائب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
 نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
 
 
شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
 به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس که چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
 نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست وتن و پا را به خاک گور می بخشند
 نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
 
 
فاطمه دریایی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
 خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
 مگر بنگاه املاکم ؟ چه معنی دارد این کارا ؟
و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلأ
که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
فقط می خواستند این ها، بگیرند وقت ما ها را
 

دروغ ممنوع

شما بعد از مدت ها موفق شده اید موافقت خانواده دختری را که دوست دارید با آن ازدواج کنید، جلب کنید و امشب قرار است برای بله برون و دیگر تشریفات به منزل آنها بروید. امروز کلاس زبان دارید و به خاطر استرسی که در آن کلاس به شما وارد می شود تصمیم گرفته اید در آن کلاس شرکت نکنید و از طرفی چون می دانید که هفته آینده نیز به شدت درگیر نامزد بازی و غیره هستید و در کلاس حاضر نخواهید بود، تصمیم می گیرید به دوستان خود توصیه کنید که وقتی استاد سراغ شما را گرفت به او بگویند که شما آنفلانزای نوعA گرفته اید و مجبور هستید هفته ها در منزل استراحت کنید. مقابل آرایشگاهی که همیشه به آنجا می روید پارک می کنید تا هر چه مرتب تر درمراسم امشب شرکت کنید ولی وقتی داخل می روید شاگرد آرایشگر به شما می گوید که او آنفلانزا گرفته و یک هفته نمی آید. شما که نمی توانید تصور کنید در چنین شبی موهای خود را به دست شاگردش بسپارید آنجا را ترک می کنید و به یک سلمانی دیگر می روید. وقتی از سلمانی بیرون می آیید متوجه می شوید ماشین شما را با جرثقیل به پارکینگ منتقل کرده اند ولی امروز وقتی برای پیگیری این موضوع ندارید. با آژانس به منزل می روید تا با ماشین خواهرتان به همراه خانواده به منزل آنها بروید. همیشه از اینکه کنار خواهرتان بنشینید و او رانندگی کند متنفر بودید ولی او فقط به شرطی اجازه می دهد تا با ماشین او بروید که خودش رانندگی کند،شما هم که چاره ای جز این ندارید قبول می کنید. علی رغم انتظار سالم به مقصد می رسید.(چرا همیشه منتظر یه اتفاق نا گوارید؟) ولی خانواده عروس درب را به روی شما باز نمی کنند و حتی حاضر نیستند با شما رو برو شوند. وقتی دلیل را از آنها جویا می شوید می گویند که نمی خواهند به آنفلانزا مبتلا شوند. نمی توانید باور کنید که خاله عروس همان استاد زبان شماست.  

منبع پارسینه 

نویسنده:محمدرسول عاصمی

لذت دیدن ستاره ها

اگر تمام شب را برای از دست دادن خورشید گریه کنی لذت دیدن ستاره ها را هم از دست

 

 خواهی داد.

مادر

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار کرد...پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی..... فقط خواستم بگویم تولدت مبارک پسرم..... پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت..... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .

راه بهشت


 مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.

پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»

- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.

مسافر گفت: روز به خیر

مرد با سرش جواب داد.

- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.

مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.

مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.

مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!

- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند..

سیگار و دعا

سیگار و دعا
در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»
ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد: «جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»
کشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

ماکس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»
ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟»
کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»

نوشته روی دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.

پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید.

وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!»

مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو.

تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال.

تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!

مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد!
 

زندگی و دوچرخه

زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.