مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد موضوعات مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع خدا رسیدند، آرایشگر گفت : من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید چرا باور نمیکنی؟
- کافی است تا به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو ، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های
بی سرپرست پیدا می شد؟اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشت.
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف وبه هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.
ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری بر گشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:
میدانی چیست؟ به نظر من آرایشگر ها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟
من اینجا هستم، من آرایشگرم من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت:
نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا
نمی شد.
- نه بابا ، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تایید کرد: دقیقا! نکته همین است.
خدا هم وجود دارد!
مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند .
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
__________________
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
چو غنچه گرچه فرو بستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش
شاید بتوان عصر ما را روزگار سخت افزارها نامید، که سرسختی انسانهای این عصر هم بیارتباط با آن نیست. میدانیم سخت افزارها بدون وجود نرم افزار مثل اتومبیل شیک و زیبایی است که در نمایشگاهی فقط برای تماشا گذاشته باشند، یا همانند زنان زیبای هنر پیشهای است که فقط از پشت شیشه تلویزیون یا پرده سینما، جذاب و تماشاییاند، اما هیچگاه آغوششان گرما بخش جسم و جان همسری وفادار نبوده و خود نیز هرگز طعم شیرین نوازش مادرانه را نچشیدهاند.
حال در این سرمای استخوان سوز سخت افزارها چه باید کرد تا «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» عنوان دیگری برای همه شعرها و محتوای اکثر فیلمنامهها و تمام کننده تمامی رمانها نباشد.
فکر میکنم به تعدادی نرم افزار نیازمندیم. آنهم از نوع حافظانه، تا نازک اندیشیهای او بتواند هر سرٍ سختی را به نرمش کشاند و از دل هر سنگی چشمهای گوارا بجوشاند.
او بود که میگفت: «اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم»
هم اوست که میگوید: ما، چه کم از لاله و نرگس داریم که آنها مست باشند و پای کوبان با آنکه همسایه و همنشین خار و خاکند، اما شادی و طریناکی ما را فسق و فجور بنامند. «لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق»
او بود که میگفت: کار دنیا را بر خود سخت مگیر، که دنیا بر مردمان سخت گیر سخت میگیرد. و اگر میخواهیم دنیا بر ما راحت بگذرد باید بر او سخت بگیریم! نه اینکه او را سخت بگیریم.
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش
همانند آن عارف که از او پرسیدند با دنیا چه میکنی، گفت: کلاه بر سرش میگذارم. گفتند چگونه؟ گفت: نان دنیا را میخورم و کار برای آخرت میکنم.
حافظ بود که با الهام از آموزههای دینی میگفت: اینجور نیست که همیشه خوبی به دیگران باعث تعریف و تمجید باشد بلکه گاهی ملامتت نیز میکنند. اما تو از این ملامتها ملول نشو.
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
یعنی تو کار درست خود را رها مکن که ملامت مردمان بقول مولانا همچون عو عوی سگی است که نباید در تصمیم و عزم تو اثری بر جای گذارد.
پیـــــــــــرو پیـغمـبـرانـی ره سپــر طعنه خلقــان همه بادی شمــــر
آن خداوندان که ره طی کردهاند گوش بر بانگ سگان کی کردهاند
پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟
مادرش گفت: چون من زن هستم.
پسر بچه گفت: من نمیفهمم.
مادر گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید.
بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بیدلیل گریه میکنند؟
پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند.
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمیدانست که چرا زنها بیدلیل گریه میکنند.
بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند.
او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟
خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانههای او را آنقدر قوی آفریدم تا بار تمام دنیا را به دوش بکشد.
و همچنین شانههایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد و من به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شدهاند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.
به او توانایی نگهداری از خانوادهاش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند. به او عشقی دادهام که در هر شرایطی بچههایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند.
به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمیرساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش میکند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند.
و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد. این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد.
او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد.
خدا گفت: میبینی پسرم، زیبایی یک زن در لباسهایی که میپوشد نیست. در ظاهر او نیست و در شیوه آرایش موهایش نیست و بلکه زیبایی یک زن در چشمهایش نهفته است.
زیرا چشمهای او دریچه روح اوست و قلب او جایی است که عشق او به دیگران در آن قرار دارد
چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند. اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ، صحبت کردن.
اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم ... دومی گفت: من تماشاخانه (سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگه هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه .. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا" تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.
پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم.
مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.
ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم
ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم .
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد .
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد .
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد .
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود .
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ "
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد .
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم .
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم ..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است .
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند .
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!»
لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم:
«مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. »
نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز»
1. کلامتان را پاک کنید
با صداقت صحبت کنید. فقط همان چیزی که منظورتان هست را بگوئید. از به کار بردن کلمات و عبارات علیه خودتان و نیز شایعهسازی درباره دیگران خودداری کنید. از قدرت کلامتان در مسیر راستی و عشق استفاده کنید.
2. هیچ چیز را شخصی نگیرید
هیچیک از کارهایی که دیگران میکنند به خاطر شما نیست. آنچه دیگران میگویند یا انجام میدهند بازتاب واقعیت و خیال خود آنهاست. هنگامی که از عقاید و اقدامات دیگران در امان باشید، قربانی درد و رنج بیخود و غیرضروری نخواهید شد..
3. براساس فرضیات عمل نکنید
این جرئت را پیدا کنید که سوال بپرسید و آن چیزی که واقعاً میخواهید را بیان کنید.. برای جلوگیری از درک نادرست و به دنبال آن، ناراحتی و استرس، با دیگران با وضوح و روشنی هر چه بیشتر ارتباط برقرار کنید. اگر همین یک کار را بکنید میتوانید به طور کامل زندگی خود را تغییر دهید.
4. همیشه بهترین کاری که میتوانید را انجام دهید
بهترین کاری که میتوانید انجام دهید از یک لحظه به لحظه دیگر تغییر میکند. مثلاً وقتی سالم باشید یک چیز است و وقتی بیمار باشید چیز دیگر. تحت هر شرایطی، بهترین کاری که میتوانید را انجام دهید و بدین ترتیب از خودداوری، پشیمانی، افسوس و سرزنش خود در امان خواهید بود.
به لینک زیر بروید و استارت کنید، باید ارقام رو از کوچک به بزرگ مرتب کنید آنوقت سن مغزتون رمحاسبه میکنه، خیلی جالبه و صدق میکنه!
http://tinyurl.com/yvq36y
لطفا نظر بدهید و بگوئید سن شما را چقدر محاسبه کرد
با پول می توان خانه خرید ولی آشیانه نه...رختخواب خرید ولی خواب نه....ساعت خرید ولی زمان نه...کتاب خرید ولی دانش نه...مقام خرید ولی احترام نه....دارو خرید ولی سلامتی نه...آشنا خرید ولی دوست نه....و بالاخره می توان قلب خرید ولی عشق را نه......
نقل از گفته ها
سحرگاهان که در خوابی
تو را من لینک خواهم کرد
به بقال محل هم لینک خواهم داد
به وبلاگ گدایان و سپوران نیز خواهم رفت
سحرگاهان که در خوابید من هم خواب خواهم دید
مرا هک کن
خیالی نیست
دوباره آی دی از نو
و روز از نو
تمام شب به روزم من
و یک وبلاگ پر کامنت خواهم زد
و با فیلتر شکن یک روز
وبلاگ خدا را باز خواهم کرد
علیرضا قزوه