گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

خداوند از تو سوال نمی کند؟؟

خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می شدی، بلکه از تو

خواهد پرسیدکه چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟


خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود، بلکه از تو خواهد

پرسید به چند نفر در خانه ات خوشامد گفتی؟


خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس هایی در کمد داشتی، بلکه از تو

خواهدرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟


خداوند از تو نخواهد پرسید بالاترین میزان حقوق تو چقدر بود، بلکه از تو

خواهدپرسید آیا سزاور گرفتن آن بودی؟


خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود، بلکه از تو خواهد

پرسیدآیا آن را به بهترین نحو انجام دادی؟


خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی، بلکه از تو خواهد

پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟


خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می کردی، بلکه از تو

خواهدپرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟


خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود، بلکه از تو خواهد پرسید

که چگونه انسانی بودی؟


خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی

رستگاری بپردازی، بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به

عمارت بهشتی خود خواهدبرد.


خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مقاله را برای دوستانت نخواندی، بلکه

خواهدپرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می کردی؟

کوزه ترک خورده

کوزه ترک خورده

کوزه گری در روستا هر روز صبح  ازرود خانه با کوزه هایش برای روستا آب می آورد  و یک ساقه

 

بامبو را روی شانه هایش می گذاشت وکوزه های خالی را به دو سر آن آویزان می کرد .

 

وقتی کوزه گر به روستا برمی گشت ، دو کوزه همراهش بود که  یکی از کوزه های سفالی ترکی

 

کوچک داشت و مقداری از آب  آن خارج می شد .

 

کوزه سالم به خود افتخار می کرد چون آب را کامل می رساند اما کوزه ترک خورده شرمنده بود چرا

 

که او فقط نیمی از کارش را درست انجام می داد.  

کوزه ترک خورده بالاخره نتوانست این وضع را تحمل کند و داد زد : « من به درد نمی خورم ، چرا

 

 که ترک دارم »؟

 

کوزه گر بدون توجه به داد و بی داد کوزه ، هر دو را با دقت پر می کرد و به روستا می برد ، به

 

 روستا که رسیدند . باز آب کوزه ترک خورده نیمه بود .

 

 کوزه ترک خورده پرسید :« چرا مرا دور نمی اندازی !؟

 

کوزه گر به کوزه لبخند زد و آنها را روی قفسه گذاشت .

 

روز بعد ، وقتی کوزه گر کوزه ها را از دو سر چوب آویزان می کرد ، به کوزه ترک خورده گفت :

 

 « ماه هاست که گله ات را می شنوم .»

 

کوزه ترک خورده گفت : من از خودم خجالت می کشم ، من فایده ای ندارم .

 

کوزه گر گفت : امروز وقتی داریم به روستا بر می گردیم ، به مسیر برگشتمان خوب نگاه کن .

 

این اولین بار بود که کوزه ترک خورده به گل ها توجه می کرد . گل های رنگارنگ او را خیلی

 

خوشحال کرد ، اما وقتی یاد ترکش افتاد و آبی که بیرون می رفت ، دوباره غمگین شد .

 

کوزه گر پرسید : نظرت درباره گل ها چیست ؟

 

کوزه جواب داد قشنگ اند آنها فقط طرفی که من هستم روییده اند .

 

کوزه گر گفت : درست ؛ ماه هاست که تو به این گل ها آب می دهی . ایرادی که فکر می کنی داری ،

 

روستای ما را تغییر داده و آن را زیباتر کرده است .

 

کوزه ترک خورده گفت : پس در تمام این مدت که احساس بیهودگی می کردم ، نیم دیگری از من کار

 

مهم تری انجام می داد .

زندگی را سرشار از معجزه کنید

زندگی را سرشار از معجزه کنید

       از مردی که صاحب گسترده ترین فروشگاههای زنجیره ای در جهان است پرسیدند

 که رازموفقیت تو چه بوده است؟ در پاسخ گفت: زادگاه من انگلستان است. در خانواده 

  فقیری بدنیا آمدم و چون خود را واقعا فقیر می دیدم، هیچ راهی بجز گدایی کردن نمی ـ

شناختم.روزی بطرف یک جنتلمن رفتم و مثل همیشه قیافه ای رقت بار به خود گرفتم و

خواهش  مقداری  پول کردم. وی نگاهی به سروپای من انداخت و گفت:

به جای گدایی کردن بیا با هم معامله کنیم!

پرسیدم: چه معامله ای؟

گفت: ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند می خرم.

گفتم: عجب حرفی می زنید آقا! یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟

گفت: بیست پوند چطور است؟

گفتم: شوخی می کنید .

گفت: برعکس کاملا جدی می گویم.

گفتم: جناب!من گدا هستم، اما احمق نیستم.

او همچنان قیمت را بالا برد تا به هزار پوند رسید. گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من

به این معامله احمقانه راضی نخواهم شد.

گفت: اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر

است؟درمورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می گویی؟ لابد همه وجودت را 

به چند میلیارد پوند هم نخواهم فروخت!؟

  گفتم: بله درست فهمیده اید.

گفت: عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما گدایی می کنی! از خودت

خجالت نمی کشی؟

گفته او همچون پتکی بود که بر ذهن خواب آلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی

 ازنو به دنیا آمدم؛ اما اینبار مرد ثروتمندی بودم که ثروت خود را از راه معجزه تولد

  بدست آورده بود.

دریغ که من این همه ثروت را کشف نکرده بودم . از همان لحظه گدایی را کنار

گذاشتم وتصمیم گرفتم زندگی واقعا تازه ای را آغاز کنم. حال شما بگویید که اگر

 امروز اولین روزتولد شما بود، چه راهی را در پی میگرفتید و چه میکردید؟ اگر

 تاکنون  به این سوال فکرنکرده وگمان می کنید  که معجزه تولد تنها یک بار اتفاق

افتاده است،با تولدهای بیشترمی توانید  زندگی خود را سرشار از معجزه کنید.

کاریکلماتور

* وقتی تصویر گل محمدی در آب افتاد . ماهیها صلوات فرستادند .

 

 * در زمستان وقتی تصویر درخت در آب افتاد آنقدر ماهی گلرنگ روی شاخه هایش نشست که مثل درخت بهاری غرق شکوفه شد .

* به حال موجودی اشک میریزم که می خواهد با زنگ ساعت از خواب غفلت بیدار شود.

 

* عاشق سکوتی هستم که از فریاد تقاضای پناهندگی میکند.

 

* عمر هزار پا کفاف بستن بند کفشهایش را نمی‌دهد.

 

* سقوط در آبشار آبتنی میکند.

 

* مسافر منزوی در جاده متروک سفر می‌کند.

 

به روی افکار خوابیده ام لحاف انداختم

* گامهایم صدای پایت را تنها نمی‌گذارند.

 

* عاشق پرنده ای هستم که آزادیش را با آب و دانه معاوضه نمی کند.

 

*  مدادی که کلفت بنویسه سرشو می تراشن.

 

* عینکی که رو چشم نباشه فرصت دیدن نداره

 

* پای میز محاکمه تو کفش سیاستمردا نمیره

* قرص ماه را به جای مسکن خوردم !!

 

*  با یک نسخه از کتابم به داروخانه رفتم !!

 

*  برای رام کردن طبیعت وحشی ، مربی استخدام کردم !!

 

* پرواز را نمی شناخت ، هر چه بالاتر رفتم در نگاهش کوچکتر شدم .

 

 منبع : سایت کاریکلماتور

مشکلات پله پیشرفت

 مرد کشاورزی توی زمینش  چاهی بود که خشک شده بود و آبی نداشت. یک اسب پیر هم داشت که کور بود. یه روز اسبش در چاه افتاد. کشاورز با خودش گفت این اسب پیر و نابیناحتما پاهایش شکسته و من هم  نمی توانم آن را از چاه بیرون بیاورم . بیچاره اینقدر زجر می کشد تا بمیرد پس بهتره چاه رو پر کنیم و اسب رو از عذاب نجات بدیم. همسایه ها رو جمع کرد و همگی شروع کردند به پر کردن چاه. یه کمی که گذشت صدای اسب قطع شد. پیر مرد گفت یه لحظه صبر کنید تا قبل از زنده به گور شدن کامل یه بار دیگه اسب رو ببینم. وقتی توی چاه رو نگاه کرد دید هر بیل خاکی که روی اسب ریخته میشده خودش رو می تکونده و روی خاکها می ایستاده ومی آمده بالاتر.
نتیجه: ما هم می تونیم از مشکلات و سختی ها پله بسازیم و روی اونها وایسیم تا بریم بالاتر

شیطان

-دیروز شیطان را دیدم، در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت، مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند، توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، ‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را، بعضی‌ها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را ... و شیطان میخندید

تاجر و معامله میمون

در زمان های قدیم، تاجری به روستایی که میمون های زیادی در جنگل های حوالی آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من میمون های اینجا را خریدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتی معامله را قبول کردند.
به نظر آنها قیمت بسیار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند.

فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائیان گفت: هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم. این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بکار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون های باقیمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند.
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساکنان آن روستا داد. او به مردم گفت:


 امروز من در شهر کاری را باید انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
مردم روستا بسیار مشتاق شده بودند. هر میمون ۵۰ دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و دیگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائیان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند. معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائیان گفت: این میمون ها را در قفس می بینید؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید.
ظاهرا معامله ی پر منفعتی بنظر می رسد، ولی غافل از حیله ای که در آن نهفته است...
بدین ترتیب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر میمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خریداری کردند.

بله. چشمتان روز بد نبیند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسید! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمایه ی روستائیان دوباره در آن روستا ساکن شدند...
 

نتیجه اخلاقی را که میتوان از این حکایت گرفت اینست که
سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چیز که باشد.
چون شما با اندوخته هایی که متعلق به سرزمین شماست ثروتمندید
و تا زمانیکه آنها را در محدوده ی خود دارید برنده اید ولی همین که
 آنها را از دست دادید در هر شرایطی بازنده خواهید شد.

بیا نیمرو درست کنیم پسرونه و دخترونه

دخترها:1- توی ماهیتابه روغن میریزن
2- اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن
3- تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن
4- چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن

پسرها:
1- توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن
2- توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میکنن
3- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن
4- توی ماهیتابه روغن میریزن
5- توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن
6- یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن
7- چند تا فحش میدن
8- دنبال کبریت میگردن
9- با فندک اجاق گاز رو روشن میکنن و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره
10- ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد!)
11- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن
12- تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاک میکنن
13- چند تا فحش میدن و لباس میپوشن
14- میرن سراغ بقالی سر کوچه و 20 تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن
15- تلویزیون رو روشن میکنن و صداش رو بلند میکنن
16- روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن
17- تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن
18- دنبال نمکدون میگردن
19- نمکدون خالی رو پیدا میکنن و چند تا فحش میدن
20- دنبال کیسهء نمک میگردن و بلاخره پیداش میکنن
21- نمکدون رو پر از نمک میکنن
22- صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون
23- نمکدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن
24- بوی سوختگی رو استشمام میکنن و میدون توی آشپزخونه
25- چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن
26- توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن
27- با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن
28- صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی تلویزیون
29- سریع برمیگردن توی آشپزخونه
30- تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن
31- ماهیتابه رو میندازن توی سینک
32- دنبال ظرفهای مسی میگردن
33- قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن
34- چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن
35- یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون برمیدارن
36- چند ثانیه فوتبال تماشا میکنن
37- یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه
38- روی باقیماندهء تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن
39- چند تا فحش میدن و بلند میشن
40- نمکدون شکسته رو توی سطل میندازن
41- قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میکنن
42- چند تا فحش میدن و انگشتهاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن
43- با یه پارچهء تنظیف قابلمه رو برمیدارن
44- پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن
45- نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و چند تا فحش میدن

مداد

پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.

برگرفته از: http://www.vazhang.blogfa.com