گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

سیب

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری،همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری.

روز زن

با دقت در تاریخچه غرب و شکل گیری حرکتهای فمینیسمی ، نکات مهمی به چشم می خورد.
وضعیت زنان در غرب مانند کسانی است که در گردابی گرفتار شده اند ، ناچار به هر چیز حتی یک ریسمان کهنه چنگ می زنند تا خود را نجات دهند یا مثل کسانی که در بیابان سرگردانی به دنبال راه نجاتند و هر کوره راهی را که نشانی از آبادی داشته باشد طی می کنند شاید به سر منزل مقصود برسند.
واقعا هم با پیشینه دینی و فرهنگی غرب هیچ ملامتی بر شکل گیری این حرکتهای فمینیسمی نیست که این روند طبیعی خواستگاههای اجتماعی این نوع جوامع است اما...

اما برای ما چطور؟
آیا در فرهنگ و دین ما  زندگی بدون هدف و برنامه است؟
آیا جایگاه زن از نظر انسانی و حقوقی تعریف نشده ؟

برای ما که راهی روشن ، سبزو خرم،  با چراغهای هدایت آماده شده است آیا مضحک و دیوانه وار نیست که از کوره راهها به دنبال هدف خود برویم .
به فرض که آنها الگویی در جامعه خود برای یک زن کامل نداشتند  اما ما چطور؟؟؟

نمونه کامل یک دختر ، با تمام ظرافتها ، مهربانیها ، توانایی ، آگاهی و...
نمونه کامل یک همسر ، با تمام فداکاریها، عشق ورزی ها ، صمیمتها و...
نمونه کامل یک مادر ، باتمام دوست داشتنی ها ، محبتها ، آموزگاری ها و...
نمونه کامل یک فعال اجتماعی ، با تمام قدرت ، نفوذ ، استحکام ، هدفمندی و...

روز زن برای ما روز تولد یک چنین زنی است " فاطمه الزهرا(س) " که می توان به آن افتخار کرد ، بالید و با آن زندگی کرد .نه ۸ مارس!  که نه اسطوره ی قابل اطمینان دارد و نه رهبرانی که حداقل در زندگی خود موفق باشند .

بین این دو گزینه شفاف که فرسنگها با هم فاصله دارند . کدام را بر می گزینیم ؟

وقتی خدا چیزی را از ما می ستاند ....

وقتی خدا چیزی را از ما می ستاند ....

سارا دختر کوچولوی زیبا وباهوش ۵ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد .  چقدر دلش اونو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از او خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره. مادر ش گفت: این گردنبند قشنگیه اما چون قیمتش زیاده من برای خریدش واسه تو یه شرط میذارم، شرطم اینه که وقتی رسیدیم خونه من لیست کارهایی رو که میتونی انجام بدی بهت میدم وتو با انجام اون کارا می تونی پول گردنبندتو بپردازی ، سارا  قبول کرد و با زحمت بسیار تونست پول گردنبندشو بپردازه.

وای که چقدر اون گردنبندو دوست داشت، همه جا اونو به گردنش مینداخت. سارا یه پدر خیلی مهربون داشت که هرشب براش قصه دلخواهشو می گفت. یه شب بعد از اتمام داستان پدرش گفت: دخترم! تو منو دوست داری؟

اوه! البته پدر من عاشق توام

پس اون گردنبند مرواریدتو به من بده. _ نه پدر اونو نه! اما می تونم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، قبوله؟....


پدر : نه عزیزم ولی اشکالی نداره!

هفته ی بعد دوباره پدرش بعد از خوندن داستان به دخترش گفت: دختر عزیزم تو منو دوست داری؟

دختر :  البته پدر تو می دونی که من خیلی دوستت دارم و عاشق توام

پدر: پس اگه راست میگی اون گردنبند مرواریدت رو به من بده

دختر کوچولو : نه پدر اون نه! اما می تونم اون اسب کوچولو وصورتی ام رو بهت بدم ، اون موهاش خیلی نرمه تو میتونی اونو ببری توی باغ و باهاش بازی کنی

پدر : نه عزیزم اشکالی نداره، شبت بخیر خوابهای خوب ببینی.. و او نو بوسید.

چند روز بعد وقتی پدر اومد تا برای دختر کوچولویش داستان بخونه دید که دخترش روی تخت نشسته و گریه می کنه ..

دخترک پدرش رو صدا کرد وگفت: پدر منو ببخش ... بیا! و دستش رو به سمت پدر برد وقتی مشتش رو باز کرد دونه های گردنبندش توی مشتش بود اونارو توی دست پدرش گذاشت. پدر با یه دست دونه های مروارید رو گرفت و با دست دیگه از جیبش یه جعبه ی بسیار زیبا در آورد که توش گردنبند مروارید اصل بود، پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود تا هر وقت دخترک از اون گردنبند بدلی دل کند، اونو بهش هدیه بده!

این مسئله درست همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد. او منتظر می ماند تا ما از چیز های بی ارزشی که در زندگی به آن وابسته شده ایم دست برداریم تا او گنج واقعی اش را به ما بدهد...!

نکته اخلاقی : بدلیجات زندگی شما چه چیزهایی هستند که سفت و سخت به آن چسبیده اید ؟!؟!

خاطرات یک بیمار


لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند.  زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
  از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...

 چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
 
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
 
 
  در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد

بهاری باش

نه زمستانی باش تا بلرزانی ، نه تابستانی باش که بسوزانی ، بهاری باش تا برویانی  

 

 

 

 

وایسا دنیا من می خوام پیاده شم

 

 

وقتی خواستم زندگی کنم راهم را بستند  

 

 

 

 

 

 

وقتی خواستم ستایش کنم گفتند خرافات است  

 

 

 

 

 

 

 

وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی گریستم گفتند بهانه است    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتی خندیدم گفتند دیوانه است  

 

 

 

 

 

 

 

 

دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده شوم  

 

 

 

 

 

دکتر علی شریعتی