گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

روزی برای زندگی

 دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

ادامه مطلب ...

گل سرخی برای محبوبم

" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد وبه تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می رفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما

ادامه مطلب ...

شما چقدر به طنابتان وابسته اید ؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟

طناب!

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب، بلندیهای کوه را تماماً‌ در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سایه بود.

اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالیکه به سرعت سقوط می کرد. از کوه پرت شد.

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن بوسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترسناک، همة رویدادهای خوب و بد زندگی، به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است و ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. در این لحظه سکون، برایش چاره ای نماند جز اینکه فریاد بکشد.

"خدایا کمکم کن"

ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد : از من چه می خواهی ؟

گفت :خدایا نجاتم بده !

ندا آمد : واقعاً باورم داری، طنابی را که به کمرت بسته ای پاره کن.

یک لحظه سکوت و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات می گویند: روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.

بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

شما چقدر به طنابتان وابسته اید ؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟

در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید.

هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است.

هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست.

به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست خود نگه داشته است.

خداوند همیشه نگهدارتان باد.

یک داستان عاشقانه

بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود. زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید:

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:

- بله، شما چه عقیده ای دارید؟

- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:

- «همسر تو گوژپشت خواهد بود.»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.»

فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.

او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود

امید

هیچگاه امید را از کسی نگیرید  شاید این تنها چیزی باشد که او در زندگی دارد

«امید»

  تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بوداز شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کاروزندگی مان است.پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.