مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن.
یک سار شروع به خواندن کرد.
اما مرد نشنید.
فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غرید.
اما مرد گوش نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.
ستارهای درخشید.
اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد.
اما مرد توجهی نکرد.
پس مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری.
در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد.
اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد
سلام به شما دوست عزیز
شما به ستاپ دعوت شدید
منتظر حضور گرمتان هستیم
سلام
خوب بعضی زبان خدا را نمی فهمند اصلا بعضی زبان نفهم هستند حتی زبان ادمیزاد هم سرشان نمی شود وفکر می کنند خودشان عقل کل هستند چکارشان می شود کرد