-
راننده اتوبوس
شنبه 6 آذرماه سال 1389 07:32
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل...
-
من هم می میرم اما نه مثل ...
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 07:38
من هم می میرم اما نه مثل ... من هم می میرم اما نه مثل غلامعلی که از درخت به زیر افتاد پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند وبا غیظ ساقه های خشک را جویدند چه کسی برای گاوها علوفه می ریزد؟ من هم می میرم اما نه مثل گل بانو که سر زایمان مرد پس صغرا مادر برادر کوچکش شد و مدرسه نرفت چه کسی جاجیم می بافد؟ من هم می میرم اما نه مثل...
-
تصادف
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 07:41
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن. وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه: - آه چه جالب شما مرد هستید!…. ببینید چه به روز ماشینامون اومده! همه چیز...
-
وکیل
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 08:35
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید...
-
قیمت یک روز بارانی چنده ؟
پنجشنبه 13 آبانماه سال 1389 08:07
یه بعدازظهر دلنشین آفتابی رو چند میخری ؟ قیمت یک روز بارانی چنده ؟ حاضری برای بوکردن یه بنفشه وحشی توی یه صبح بهاری یه تراول بدی ؟ پوستر تمام رخ ماه قیمتش چنده ؟ اگه نصف روز هم بنشینی به نیلوفر سوسنی رنگی که کنار جاده دراومده نگاه کنی بوته اش ازت پول بلیت نمی گیره . چرا وقتی رعد وبرق می زنه اززیر درخت فرار می کنی ؟!!!...
-
کلاسهای اختصاصی برای خانمها و آقایان
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 11:26
کلاسهای اختصاصی برای خانمها و آقایان کلاسهاى تخصصی براى خانم ها توجه: به دلیل پیچیدگى و مشکلى موضوعات، براى هر کلاس بیش از 8 نفر ثبت نام نمیشود! کلاس ١ چگونه 2.5 متر ماشین رو تو 8 متر جای پارک قرار دهیم؟ برگزارى به صورت مرحله به مرحله همراه با نمایش اسلاید مدّت: ۴ هفته، دوشنبهها و چهارشنبهها از ساعت ١٩ تا ٢١ کلاس...
-
ایمانم را از دست نداده ام
یکشنبه 9 آبانماه سال 1389 07:28
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است . فکر می کنید آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه..... او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت...
-
در نظر سنجی شرکت کنید
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 10:21
به نظر سنجی گوگل مراجعه کنید http://www.persianorarabiangulf.com وبه خلیج فارس رای بدهید
-
ارزش
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 09:32
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاههای متعجب، اسکناس را مچاله...
-
کودکی
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 12:28
دل بسته به سکه های قلک بودیم دنبال بهانه های کوچک بودیم رویای بزرگتر شدن خوب نبود ای کاش تمام عمر کودک بودیم
-
زندگی
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 08:50
آهنگ تند زندگی برای رقصیدن است نه دویدن!
-
آوا
شنبه 1 آبانماه سال 1389 07:48
همسرم نواز با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ می شه بیای و به دختر عزیرت بگی غذاشو بخوره؟ من روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا، به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود و ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری مودب و برای سن خود بسیار باهوش هست....
-
کفش های طلائی
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 11:04
تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر میشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند. پسرک لباس مندرسی بر تن داشت، کفشهایش پاره شده بود و چند اسکناس را در...
-
داستاهای کوتاه کوتاه کوتاه
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 13:53
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیمالجثهاى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد. دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟ معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمىتواند آدم را ببلعد. این...
-
جعبه کفش
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 07:39
زن و شوهری در طول 60 سال زندگی مشترک، همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در طول این سالیان طولانی آنها راجع به همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیز را از هم پنهان نمی کردند. تنها چیزی که مانند راز مانده بود، جعبه کفش بالای کمد بود که پیرزن از شوهرش خواسته بود هیچگاه راجع به آن سوال نکند و تا دم مرگ...
-
روز دختر مبارک
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 10:50
-
با تبریک یاد روز حافظ بیستم مهر ماه
شنبه 17 مهرماه سال 1389 14:05
-
تصویری زیبا از سیمرغ عطار
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 08:39
-
دروغ
شنبه 10 مهرماه سال 1389 07:38
کسی شخصی را « حرامزاده » خواند . او در جواب وی گفت :« عفیف زاده »! و اضافه کرد : دروغ بگو ، تا دروغ بگویم ! یکی از شعرای فارسی زبان ، در همین مضمون سروده است : دی در حقّ ما ، یکی بدی گفت دل را ز غمش نمی خراشیم مــــا نیز نکوئیش بگوئیــــــم تا هر دو ، دروغ گفته باشیم کشکول شیخ بهائی
-
پیغام گیر شاعران
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 07:37
فکر می کنید اگه در دوره حافظ و فردوسی و......تلفن بود اونم ازنوع منشی دار ، منشی تلفن خونشون چی می گفت : لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید... پیغامگیر حافظ: رفتهام بیرون من از کاشانهی خود غم مخور تا مگر بینم رخ جانانهی خود غم مخور بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام زان زمان کو باز گردم خانهی خود غم...
-
زلیخا
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 08:55
زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید! زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است. این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟ قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس است . از قصه پایین بیا ، که...
-
سهراب نیستم و پدرم تهمتن نبود.
چهارشنبه 2 تیرماه سال 1389 10:03
سهراب نیستم و پدرم تهمتن نبود. اما زخمی در پهلو دارم.زخمی که به دشنه ای تیز پدر برایم به یادگارگذاشته است. هزار سال است که تز زخم پهلوی من خون می چکد و من نوشدارو ندارم. پدرم وصیت کرده است که هرگز برای نوشدارو برابر هیچ کی کاووسی گردن کج نکنم و گفته است که زخم درپهلو وتیر در گرده خوشتر تا طلب نوشدارو از کسان. زیرا درد...
-
سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 08:14
این مطلب را در وبلاگ فرد ایی بهتر دیدم و به نظرم خیلی زیبا ست: سخنان جالب و آموزنده ا ز گابریل گارسیا ماکز نویسنده معروف کلمبیایی و برنده جایزه نوبل در ادبیات در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم در ۲۰ سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود در...
-
داستانی از کتاب دیوانه اثر جبران خلیل جبران(مترسک)
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 11:46
یک بار به مترس کی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای. گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم. دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام . گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند. آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش...
-
و خداوند انسان را آفرید
شنبه 29 خردادماه سال 1389 08:04
خدا خر را آفرید و به او گفت:و تو یک خر خواهی بود. و مثل یک خر کار خواهی کرد و بار خواهی برد، از زمانی که تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی که تاریکی شب سرمی رسد. و همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود. و تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی کرد. خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من می خواهم...
-
همه امور را به خدا بسپار
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 08:11
همه امور را به خدا بسپار مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود . با اینکه از همه ثروتهای مادی دنیا بهرهمند بود قلبش هیچگاه شاد نبود . او خدمتکاری داشت که ایمان به خداوند درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی که دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت " ارباب , آیا حقیقت ندارد که خداوند پیش از به...
-
آخرین مدل کفش
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 11:31
برای آخرین کفشی که برای خودتون یا فرزندتون خریدید چقدر هزینه کردید؟ چقدر وقت گذاشتید تا از برندهای مختلف یه کفش انتخاب کنید ؟ دفعه دیگه که رفتید کفش بخرید این تصویر را به یاد بیاورید که این کودک افریقایی هیچ پولی صرف نکرد هیچ حق انتخابی نداشت تنها برند کفشی که اونجا وجود داشت همین یک مدل بود. مطمئنم با وجود این هنوز...
-
با تبریک حلول ماه رجب مقاله ای در مورد ماههای قمری
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 09:34
سالهای قمری چون عبارت است از دوازده ماه قمری ، و ماه قمری محسوس و مشهود است ، که عبارت از فاصلۀ میان دو مقابلۀ پی در پی خورشید و ماه است ، و ابتدای آن حتماً باید به رؤیت هلال تحقّق پذیرد ، پس در سالها و ماههای قمری نیازی به محاسبۀ منجّم ، و تعدیلات ، و ضبط کبائس نیست . گرچه منجّمین...
-
پدر تو پدرم را کشت
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 08:25
کاریکاتور سیاسی جنگ لفظی بین کودک یهودی و فلسطینی برنده جایزه بهترین کاریکاتور در امریکا شد کودک یهودى : پدر من به من گفته شما شرور، تروریست و حیوان صفت هستید. کودک فلسطینى: ولی پدر من چیزی بهم نگفته. آخه پدر تو اون رو کشته.
-
پسر نوح و دختر هابیل
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 11:02
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.دختر هابیل جوابش کرد و گفت :نه هرگز همسری ام را سزاوار نیستی؛تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد.تو همانی که بر کشتی سوار نشدی.خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را؛به پدرت پشت کردی به پیمان و پیامش نیز.غرورت غرقت کرد دیدی که نه شنا به کارت آمد نه بلندی کوهها. پسر نوح گفت :اما آنکه غرق...