گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

هر چه خدا بخواهد

هر چه خدا بخواهد

سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت.

وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !

پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،  زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!

آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.

پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می گفتی هر چه رخ می دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!

وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

پادشاهی که خوشبخت نبود

  در روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.

پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.

فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند:« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»

جواب آنها « نه» بود، چون هیچ احساس خوشبختی نمی کرد.
نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد.

مأموران جلو رفتند و گفتند:« پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختی هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.»
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.

فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.»

مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد!! »

شعری طنز در مورد امام رضا با لهجه مشهدی

می توانید فیلم شعر خوانی قاسم رفیعا را از لینک زیر ببینید

 http://www.aviny.com/clip/emam_va_rahbari/sher_khani_87/ghasem_rafia.wmv

گرسنگی کودک و کرکس

کودک آفریقایی در حال مرگ


آیا این عکس را می شناسید؟ عکسی که در سال 1994 گرفته شد و تمام دنیا را در شوک فروبرود!
این عکس که در آن یک لاشخور منتظر مرگ یک کودک است سمبل گرسنگی آفریقا شد. در آنزمان دهها هزار آفریقایی در سومالی از گرسنگی مرده بودند.
عکس در سال 94 تنها در یک کیلومتری کمپ امداد سازمان ملل توسط روزنامه نگاری به نام کوین کارتر گرفته شد و جایزه پولیتزر را برد.

 
آیا می دانید چه بر سر کودک آمد؟

این را که چه بر سر کودک آمد کسی نمی داند. کوین کارتر عکاس نیز بعد از بازگشت از سومالی مدتی به دنبال کودک سوژه عکس بود اما تلاشش بی نتیجه بود.  چند مأمور سازمان ملل نیز که به دنبال این کودک می گشتند در نهایت او را پیدا نکردند و از ادامه کار منصرف شدند

  

کوین کارتر عکاس این عکس ، برای عکس گرفتن از قحطی زدگان سودان به آن کشور مسافرت کرده بود که در جریان یکی از جست وجوهایش متوجه صدایی در پشت درخت ها می شود. ناگهان دختربچه لاغری را می بیند که در حال تلاش برای رسیدن به کمپ توزیع غذای سازمان ملل است . به روایت خود کارتر، او به محض آن که خم شد تا از دختربچه عکس بگیرد، لاشخوری را دید که در نزدیکی کودک به زمین نشست . کارتر حدود 20 دقیقه صبر کرد تا لاشخور بال هایش را باز کند، اما این اتفاق هرگز نیفتاد. به گفته یکی از دوستان عکاس ، »کارتر پس از آن ماجرا به افسردگی شدید دچار شد.« در 26 مارس 1993 نیویورک تایمز این عکس را منتشر کرد تا عکاس در همان سال جایزه پولیتزر را از آن خود کند. تقریبا بعد از گذشت یک سال از تاریخ انتشار این عکس کارتر در 27 ژوئیه 1994 به زندگی اش پایان داد.