گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

آبروی مردها را خریدی

یک روز از یک زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟

 

آقا پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم و قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!

 

گفتم: آفرین! زنده‌باد! تو آبروی همه‌ی مردها را خریده‌ای! من بهت افتخار می‌کنم.

 

حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چی هست؟

 

آقا گفت: از روز اول قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی نظر بده و تصمیم بگیره، مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم و ...

گفتم: پس اون مسائل کلی که تو در موردش نظر می‌دی، چی‌ هست؟

 

> آقاهه گفت: من در مورد مسائل بحران خاور میانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و... نظر می‌دهم

لیدی گودیوا

در انگلستان قرون وسطی و در قرن یازدهم میلادی ,در شهر کاونتری ,لئوفریک ,ارل مرسیا ,دوک کاونتری مالیات سنگینی را برای مردم تعیین کرده بود همسر دوک کاونتری انگلیس زنی از طبقات ممتاز جامعه و در عین حال خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی به شوهرش کرد تا مالیات را کم کند  ولی شوهرش که دخالت زن را در امور حکومتی خود بر نمی تافت ,از این کار سرباز می زد. سرانجام دوک کاونتری به شرطی قبول کرد که مالیات ها را کاهش دهد که گودیوا برهنه دور تا دور شهر را بگردد ,او تصور میکرد که همسرش با شنیدن این شرط برای همیشه عطای مداخله در امور سیاست و مملکت داری را به لقای آن ببخشد ولی دوک هرگز فکر نمیکرد که همسرش شرط را پذیرفته و به اجرا بگذارد .

خبرش در شهر می پیچد، در روز موعود گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه پوشش بدنش فقط موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترام این زن مهربان آن روز، هیچکدام از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها را هم بستند. لیدی گودیوا تمام شهر ی را که در آن پرنده پر نمیزد پیمود و برای دوک کاونتری چاره ای جز برداشتن بار مالیات های گزاف از دوش مردم ,باقی نماند. در تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی دارد و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است.

منبع : وب شهر

رسم پهلوانی

مسابقات کشتی آزاد قرمانی جهان در سال 1959 در استادیوم ثریای سابق در خیابان حافظ تهران برگزار می شد و دو نفر تا پای فینال پیش رفتند: غلامرضا تختی از ایران و پتکو سیراکوف از بلغارستان . تختی در طول مسابقه یکبار زیر گرفت و سیراکوف را خاک کرد و پایش را سگک قرار داد ولی سیراوکف روی سگک تختی بدل کرد و سرپا ایستاد کشتی بار دیگر شروع شد و تختی بار دیگر زیر گرفت و حریف صاحب نام بلغاری را خاک کرد باز هم رفت توی سگک پای سیراکوف. دقیقه دوم یا سوم کشتی بود که فشار سگک تختی موجب ناراحتی شدید سیراکوف شد . سیراکوف با دست به پایش اشاره کرد و تختی او را رها کرد و از جا بلند شد فریاد تماشاچیان بلند شد که چرا تختی این کار را کرده است! پتکو سیراکوف منتظر رای داور نشد و خودش دست تختی را به عنوان کشتی گیر برنده بلند کرد

صلح واقعی

روزی پادشاهی اعلام کرد به کسی که بهترین نقاشی صلح را بکشد، جایزه بزرگی خواهد داد.

هنرمندان زیادی نقاشی هایشان را برای پادشاه فرستادند. پادشاه به تمام نقاشی ها نگاه کرد ولی فقط به دوتا از نقاشی ها علاقمند شد.

در نقاشی اول دریاچه ای آرام با کوههای صاف و بلند بود. بالای کوهها هم آسمان آبی با ابرهای سفید کشیده شده بود. همه گفتند: این بهترین نقاشی صلح است.

در نقاشی دوم هم کوه بود ولی کوهی ناهموار و خشن، در بالای کوه هم آسمانی خشمگین رعد و برق می زد و باران تندی می بارید و در پایین کوه آبشاری با آبی خروشان کشیده شده بود.

وقتی پادشاه از نزدیک به نقاشی نگاه کرد دید که پشت آبشار روی سنگ ترک برداشته بوته ای روییده و روی بوته هم پرنده ای لانه ای ساخته و روی تخم هایش آرام نشسته. پادشاه نقاشی دوم را انتخاب کرد.

همه اعتراض کردند ولی پادشاه گفت: صلح در جایی که مشکل و سختی نیست معنی ندارد. صلح واقعی وقتی است که قلب شما با وجود همه مشکلات آرام و مطمئن است. این، معنی صلح واقعی است.

لنگه کفش

ساعت حدود 10 صبح بود. طبق معمول بساطم رو کنار خیابون پهن کرده بودم و با کفشهای جورواجور و پاشنه ها و واکس های رنگارنگ سرگرم بودم. عابرها اکثرا بدون توجه از کنارم رد می شدند و کمتر کسی توجهی بهم می کرد. گهگاه کسی می ایستاد تا واکسی به کفش بزنه یا تعمیر سریع و کوچیکی انجام بده. از وقتی شرکت تعدیل نیرو کرده بود و من هم جزو این تعدیلی ها بودم، چاره ای نداشتم جز اینکه برای حفظ آبروم و خرجی زن و بچم یه کاری دست و پا کنم. سرمایه ای که در کار نبود بعد از کلی این در و اون در زدن یه شغل موقت – واکسی- برای خودم جور کردم تا ببینیم خدا در آینده چی می خواد. سرم پایین بود که احساس کردم یه نفر جلوم واستاده:
- بفرمایید خانم.
دختر جوونی با چادر رنگ و رو رفته در حالی که نگرانی تو چشماش موج میزد بهم نگاه می کرد.
- کاری داشتین؟
- بله، ببخشید آقا، من پاشنه کفشم الان افتاد، دارم می رم دانشگاه، با این وضعیت نمی تونم اصلا راه برم. می تونید برام سریع درستش کنید؟
گفتم کفشاشو درآره تا ببینم پاشنه ش از چه نوعیه؟ با نگرانی و دستپاچگی گفت: نه نه، فقط یک لنگشه، اون یکی سالمه. و لنگه کفشش رو به دستم داد. یه نگاهی به کفش انداختم، با خودم فکر کردم این کفش اصلا ارزش عوض کردن پاشنه رو داره؟! داغون بود و کاملا فرم پای دخترک رو به خودش گرفته بود. خلاصه پاشنه کفش رو عوض کردم و در حالی که کفش رو به دستش می دادم گفتم: میشه پونصد تومن. رنگ از رخسار دختر پرید. با تته پته گفت: ولی قیمت یه پاشنه دویست و پنجاه تومنه، مگه نیست؟!
دیگه کفرم داشت بالا می اومد: خب خانم، من پاشنه لنگه به لگنه به چه دردم می خوره؟ و در حالی که لنگه دیگه پاشنه رو به طرفش دراز می کردم، گفتم: بیا، اینهم اون یکی، هر وقت لازم شد خودت استفاده کن.


دخترک با خجالت و ناراحتی فراوون کیفش رو باز کرد و به زیر و رو کردن کیف پولش پرداخت. چند دقیقه ای معطل کرد، احساس کردم تا فیلم بازی می کنه، دیگه قاطی کردم: خانم چرا استخاره باز می کنی؟! از کیفش یه اسکناس دویست تومنی و یه صدتومنی در آورد و به سمتم دراز کرد: خب اگه میشه این پاشنه پیش خودتون باشه که استفاده کنید. من پول همراهم نیست، این سیصد تومن رو بگیرین و … با عصبانیت داد زدم: یعنی چی خانم؟ منم کاسبم، خدا رو خوش نمیاد این بازیها رو سر من در بیاری؟خب پول همرات نبود برای چی اومدی کفشت رو درست کنی؟! دستای دخترک می لرزید و من اونقدر عصبانیت و تردید جلوی چشمام رو گرفته بود که چهره رنگ پریده و اشکهای حلقه زده تو چشماش رو ندیدم…
در حالی که صدای فریاد من حسابی ترسونده بودش کفشهاش رو به دستم داد و دمپایی هایی که من به مشتری ها می دادم موقتا تموم شدن کار کفشهاشون بپوشن به پا کرد و گفت: الان برمی گردم. در حالی که انگار عقل از سرم پریده بود با ناراحتی و یواشکی تعقیبش کردم. وارد یه داروخونه که نزدیک بساط من بود، شد. لابلای مریضا وایسادم که صدای لرزون دختر جوون در حالی که خیلی آروم با یکی از فروشنده ها صحبت می کرد، تنم رو لرزوند: ببخشید خانم، من دانشجو هستم این کارت دانشجوئیمه، از شهرستان اومدم و پول همراهم نیست، کفشم خراب شد مجبور شدم بدمش برای تعمیر، اگه ممکنه پونصد تومن به من قرض بدید که پول کفاشی رو بدم این کارت دانشجویی و شناسنامه م پیش شما بمونه من رفتم خوابگاه از دوستام پول می گیرم و همین فردا براتون میارم. ببخشید… خانم فروشنده با لبخندی که بیشتر از پیش من رو شرمنده کرد، تقویم کوچکی رو جلوی دخترک باز کرد، چند اسکناس پانصدی و هزاری لاش بود، گفت: بفرمایید، هرچقدر لازم دارید بردارید. دختر یه اسکناس پونصدی برداشت و گفت: همین کافیه … و وقتی برگشت سمت در، دانه های درشت اشک بود که سعی می کرد پشت چادرش پنهان کنه…
از خودم خجالت می کشیدم، دلم می خواست آب بشم برم تو زمین، خدایا من بخاطر دویست تومن با این دختر چی کار کردم؟! چرا با رفتارم کاری کردم که مجبور بشه پیش یک نفر دیگه هم سفره دلش رو باز کنه. چرا به حرفاش شک کردم؟ آرزو می کردم کاش زمان چند دقیقه ای به عقب بر می گشت…
دخترک با دیدن من دم در داروخانه دست و پا شو گم کرد، چه دختر محجوب و ساده ای بود، خدایا منو ببخش… پول رو به سمتم دراز کرد، دستاش آشکارا می لرزید، چشماش پر اشک بود و انگار منتظر بود که من بگم: نه خانم، باشه خدمتون… تا سرازیر بشه روی صورتش.
گفت: بگیر آقا، بگیر، دیگه آبرو واسم نذاشتی، اگه می دونستم اینجوری می شه پابرهنه می رفتم دانشگاه، فکر کردم با سیصد تومن یک لنگه کفشم رو درست می کنم و با پنجاه تومن هم با اتوبوس می رسم دانشگاه، ولی شما… گریه امونش رو برید…
اونقدر از خودم بدم می اومد که دلم می خواست همون لحظه بمیرم. در حالی که بغض کرده بودم، گفتم: خانم تو رو خدا پولتو بردار برو، من پول نمی خوام. بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو به علامت نفی تکون داد و پول رو گذاشت رو جعبه واکسها. عاجز شده بودم، ناچار واسه اینکه کمی از عذاب وجدان خودم کم کنم، گفتم: خب خانم ببین، من بساطم همینجاست، هر روز همینجا می تونی پیدام کنی، الان پولتو بردار، فردا برام بیار همینجا، خب؟ و ملتمسانه نگاهش کردم. انگار فهمید که خیلی خجالتزذه شدم و شاید دلش برای درماندگیم سوخت. پولش رو برداشت و گفت: فردا صبح براتون میارم. با نگاه تعقیبش کردم، وارد همون داروخونه شد، عجب!!! پول رو به فروشنده پس داد و بیرون اومد…
دخترک رفت و من رو در دنیای سیاه و تاریکی که برای خودم درست کردم تنها گذاشت. خدایا یعنی قدر و قیمت انسانیت من همین دویست تومن بود؟!! شرم بر من…
غرق در افکارم بودم که یه مشتری دیگه در حالی که می گفت: آقا واکس بی رنگ داری؟ رشته افکارم رو برید: بله دارم، بفرمایید. هنوز راه ننداخته بودمش که یه نفر از پشت سرش پرسید آقا قهوه ای هم داری؟
- بله دارم.
- آقا همینجا می تونی کفشمو زود تعمیر کنی، چسب جلوش باز شده؟ پسرکی بود که کنار اون دو نفر دیگه وایساده بود…
اون روز تا شب کار و بارم حسابی سکه بود، اونقدر مشتری داشتم که دیگه دخترک رو کلا فراموش کردم. شب که با جیب پر پول بر می گشتم خونه، یاد دختر دانشجو افتادم و با خودم گفتم: نیومد هم نیومد! من که امروز خدا رو شکر کار و کاسبیم خوب بود…
صبح تازه داشتم بساطم رو می چیدم که صدای غمگین آشنایی گفت: سلام آقا، صبحتون بخیر.
سرم رو بلند کردم… همون دختر دیروزی بود، در حالی که یه اسکناس پونصدی تو دستش بود گفت: بفرمایید. از یکی از همکلاسی هام یکم قرض گرفتم تا حقوق کار دانشجویی این ترم رو گرفتم بهش پس بدم. ببخشید که دیر شد. حلالم کنید.
هر جمله ش مثل پتکی روی روحم فرود می اومد. کم مونده بود که اشکم جاری بشه: گفتم نه خانم، نمی خواد، قدمت انقدر خوب بود که من دیروز تا شب اینجا سکه زدم، حلالت، برو من رو هم ببخش. من در مورد شما اشتباه فکر کردم، تو رو خدا منو ببخش…
دخترک در حالی که خم می شد و پول رو روی جعبه می گذاشت گفت: خیلی ممنون. فعلا دیگه نیازی ندارم. دست شما درد نکنه، ببخشید، خداحافظ…
و رفت… رفت و 

 

منبعش را نمی دانم

لطیفه

پیری برای جمعی سخن میراند.
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ 

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید

سه پیشنهاد

آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود. اول گفتند زنی از اهالی جورجیا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروت کروکی جگری. تنها اشکال اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطان سینه میگرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند : پاریس خودم هنرپیشه می شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها نه سالگی در تصادفی کشته میشود. گفتم حرف اش را هم نزنید. بعد قرار شد کلودیا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم. توی دخمه ای عینهو قبر. اما کسی تصادف نکند. کسی سرطان نگیرد. قبول کردم. حالا کلودیا- همین که کنارم ایستاده است – مدام می گوید خانه نور کافی ندارد، بچه ها کفش و لباس ندارند، یخچال خالی است. اما من اهمیتی نمیدهم. می دانم اوضاع می توانست بدتر از این هم باشد. با سرطان و تصادف. کلودیا اما این چیزها را نمی داند. بچه ها هم نمیدانند.

پرسه در حوالی زندگی، روایت مصطفی مستور

به سلامتی .. (۵)

به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه …

به سلامتی ...(۴)

به سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره …

به سلامتی ...(۳)

به سلامتی اونایی که تو اوج سختی ها و مشکلات به جای اینکه تَرکمون کنن درکمون می کنن …