گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

بیا پایین

 

خم شده پشت ما بیا پایین  

با توام..نه .. شما! بیا پایین

ای مهندس, جناب! دکترجان! 

اخوی! حاج آقا! بیا پایین

از برای خدا از آن بالا 

پسر کدخدا! بیا پایین

پیش از آنکه هوا برت دارد 

یک هویی, بی هوا بیا پایین

ای که یک چند پیش از این بودی
کاسب خرده پا بیا پایین

هر که آمد عمارتی نو ساخت
زد به نام شما بیا پایین

قسط من می دهم تو می گیری
وام از بانکها؟! بیا پایین

روی امواج قدرت و ثروت
می روی تا کجا؟ بیا پایین

این همه پشتک آن همه وارو!
اندکی هم حیا بیا پایین

می شود بوی این دو رنگیها 

عاقبت بر ملا بیا پایین

روز محشر نمی شود پیدا
پارتی، آشنا بیا پایین

صد کیلومتر رفته ای بالا 

قدر یک توکّه پا بیا پایین

پول را می شود همین جا خورد 

هی نبر کانادا بیا پایین

من نمی گویم از بلندی قاف 

یا ز هیمالیا بیا پایین,

اختلاست اگر تمام شده  

لطفا از کول ما بیا پایین! 

 محمدرضا ترکی

وطن

از این شعر خیلی خوشم اومده یک نقاشی زیباست 

 

مرگا به من که با پر طاووس عالمی  

 

یک موی گربه وطنم را عوض کنم  

 

 

من هم می میرم اما نه مثل ...

من هم می میرم اما نه مثل ...


 

من هم می میرم
اما نه مثل غلامعلی
که از درخت به زیر افتاد
پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدند
وبا غیظ ساقه های خشک را جویدند
چه کسی برای گاوها علوفه می ریزد؟


 

من هم می میرم
اما نه مثل گل بانو
که سر زایمان مرد
پس صغرا مادر برادر کوچکش شد
و مدرسه نرفت
چه کسی جاجیم می بافد؟


 

من هم می میرم
اما نه مثل حیدر
که از کوه پرت شد
پس گرگ ها جشن گرفتند
و خدیجه بقچه های گلدوزی شده را
در ته صندوق ها پنهان کرد
چه کسی اسبهای وحشی را رام می کند؟


 

من هم می میرم
اما نه مثل فاطمه
از سرما خوردگی
پس مادرش کتری پر سیاوشان را
در رودخانه شست
چه کسی گندم ها را به خرمن جا می آورد؟


 

من هم می میرم
اما نه مثل غلامحسین
از مارگزیدگی
پس پدرش به دره ها و رود خانه های بی پل
نگاه کرد و گریست
چه کسی آغل گوسفندان را پاک می کند؟


 

من هم می میرم
اما در خیابانی شلوغ
دربرابر بی تفاوتی چشمهای تماشا
زیر چرخ های بی رحم ماشین
ماشین یک پزشک عصبانی
وقتی که از بیمارستان بر می گردد
پس دو روز بعد
در ستون تسلیت روزنامه
زیر یک عکس 6در 4 خواهند نوشت
ای آنکه رفته ای...
چه کسی سطل های زباله را پر می کند؟


کودکی

دل بسته به سکه های قلک بودیم   

                                   دنبال بهانه های کوچک بودیم  

رویای بزرگتر شدن خوب نبود  

                                 ای کاش تمام عمر کودک بودیم  

فاطمیه نزدیک است

 

 

 حمیدرضا برقعی

 

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد

سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه

و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد
*
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه ی کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی است
*
با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...
 

 

 

ای کاش....

 

 کاش دور شدن و رفتن ، رفتن و رسیدن ... به همین سادگی بود که سهراب می گفت  

 

کاش پشت دریاها شهری بود  .... به همان زیبایی که تو تصویر کرده ای کاش به آن شهر راهی بود........ 

 

 و ای کاش یک شاخه معرفت در درخت  وجود ما هم رشد کند تا پنجره هامان به سوی تجلی باز شود و به شهر دریایی تو سفر کنیم .....

 

 

 

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ‌کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور باید شد، دور."
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.

هیچ آیینه تالاری، سرخوشی‌ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.
بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.

پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی‌اند.

پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت.
 

به گنجشک گفتند، بنویس:عقابی پرید.

به گنجشک گفتند، بنویس:
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد.

*
و گنجشک هر روز
همین جمله‌ها را نوشت
وهی صفحه، صفحه
وهی سطر، سطر
چه خوش خط و خوانا نوشت

*
وهر روز دفتر مشق او را
معلم ورق زد
وهر روز هم گفت: آفرین
چه شاگرد خوبی، همین

*
ولی بچه گنجشک یک روز
با خودش فکر کرد:
برای من این آفرین‌ها که بس نیست!
سوال من این است
چرا آسمان خالی افتاده آنجا
برای عقابی شدن
چرا هیچ کس نیست؟

*
چقدر از "عقابی پرید"
فقط رونویسی کنیم
چقدر آسمان، خط خطی
بال کاهی
چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ
چرا نقطه هر روز با از سر خط
چرا...؟
برای پریدن از این صفحه ها
نیست راهی؟

*
و گنجشک کوچک پرید
به آن دورها
به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست
به آن نورها
وهی دور و هی دور و هی دورتر
و از هر عقابی که گفتند مغرورتر
و گنجشک شد نقطه ای
نه در آخر جمله در دفتر این و آن
که بر صورت آسمان
میان دو ابروی رنگین کمان

عرفان نظرآهاری
20/9/86

دروغ می گوییم

فریب ما مخور آقا دروغ می گوییم
به جان حضرت زهرا (س) دروغ می گوییم

چه ناله ای چه فراقی چه درد هجرانی
نیا نیا گل طاها دروغ می گوییم

تمام چشم براهی و انتظار و فراق
و ندبه های فرج را دروغ می گوییم

دلی که مامن دنیاست جای مولا نیست
اسیر شهوت دنیا دروغ می گوییم

زبان سخن ز تو گوید ولی برای مقام
به پیش چشم خدا هم دروغ می گوییم

کدام ناله غربت کدام درد فراق
قسم به ام ابیها دروغ می گوییم

خلاصه ای گل نرگس کسی به فکرتو نیست
و ما به وسعت دریا دروغ می گوییم

مرا ببخش عزیزم که باز می گویم
نیا نیا گل طاها دروغ می گوییم

قیصر

 شاید خوانندگان این وبلاگ عادت نداشته باشند اینگونه مطالب را بخوانند ولی باور کنید قیصر یکی از بهترین هاست بد نیست کمی با افکار و اشعارش آشنا شویم: 

  

بعضی ها شاعرهای خوبی هستند، اما این خوب بودن تنها روی صفحه کاغذ معنا پیدا می کند. بعضی ها آدم های خوبی هستند، اما شاعر نیستند. خوبی شان تنها به چند نفری می رسد که در کنارش هستند. در این میان کم اتفاق می افتد که شاعری، هم در زندگی و هم روی کاغذ شاعر باشد.

قیصر امین پور دکترای ادبیات دارد. ده سال است که دکترا گرفته است. اما این باعث نشده که به جای حرف زدن به دستور زبان و غلط املایی فکر کند.قیصر شاعر اما خودش را آزاد می گذارد تا هر آن چه را که دل تنگش می خواهد بسراید. گاهی با کلمه ها بازی می کند، اما این کارش فقط از سر تفنن نیست. بر عکس او اعتراضش را پشت این بازی قایم می کند تا کسی که درد کشیده نیست، فقط به همان ظاهر سرگرم باشد و هر آن که به دنبال پیچش مو است، عمق قضیه را ببیند.

«از تمام رمز و راز های عشق/جز همین سه حرف/جز همین سه حرف ساده میان تهی/چیز دیگری سرم نمی شود/من سرم نمی شود/ ولی........ راستی/ دلم/ که می شود.» شاعر ظاهرا در این شعرش در حال بازی با کلمات است. او به کلمه عشق که از سه حرف ع.ش.ق تشکیل شده، فکر می کند و به نظرش می رسد که چقدر این کلمه بی معنی است. چطور آدمی می تواند زندگی اش را سر این کلمه سه حرفی به تاراج بگذارد. نه ، نمی شود. هر جور که حساب کنی، نمی شود. نمی شود سر در آورد. اما شاعر بازی را یکدفعه عوض می کند. با دل که می شود. همین کلمه سه حرفی، چه کارها که با دل نمی کند. کسی با سر عاشق نمی شود. همه با دل عاشق می شوند.
اما گاهی کار از این هم ساده تر می شود. آن قدر ساده که وقتی سطرهای شعر را می خوانی حس می کنی، کسی پشت این کلمه ها با تو حرف می زند: «گاهی/ از تو چه پنهان/ با سنگ ها آواز می خوانم /و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم/ این روزها گاهی/ از روز و ماه و سال، از تقویم/ از روزنامه بی خبر هستم /حسمی کنم گاهی کمی کمتر/ گاهی شدیدا بیشتر هستم ...» به نظرم نمی شود از این ساده تر گفت. شاعر به راحتی و بدون هیچ پیچش کلامی حرفش را می زند. اما با کمی دقت بیشتر که به شعر نگاه کنیم، چیزی هست که در نگاه اول به چشم نمی خورد. شاعر می گوید که با سنگ آواز می خواند. نکند منظورش همان «سنگ به دندان آمدن» باشد. یعنی آن که با دشواری می خواند. نکند بغض گلویش را گرفته باشد؟ اما اگر یک جور دیگر به کارش نگاه کنیم، او با سنگ آوازمی خواند. نکند منظورش از سنگ، همان آدم های بی احساسی باشد که تفاوت میان سنگ و رنگ را نمی دانند؟ شعر یعنی همین. یعنی آن که بشود از ظاهرش چیزی فهمید و بعد اگر حوصله بود، به اعماقش سفر کرد. درست مثل شعرهای حافظ: «گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید/ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید» حافظ این شعر را حدود هفتصد سال قبل سروده. به نظرم الان هم نمی شود از آن ساده تر و روان تر گفت.

قیصر امین پور، در شعر زندگی می کند. شعر بی ادعاست. باید سراغ بروی و آرام بخوانی اش. شعر هیاهو ندارد. طبلی نیست که با اشاره ای به صدا در آید. بایدآرام کنارش بنشینی تا با تو حرف بزند. شعر میان خلوت تو و خودش با تو حرف می زند. از جمع فراری است. به همین دلیل است که شاعر ما، چندی است که تن به مصاحبه نمی دهد. وقتی سراغش می روی خوشرو تر از تمام کسانی که دیده ای با تو حرف می زند. اگر در جمعی باشی و حواست نباشد، دستی به شانه ات می زند. اما همان لحظه که می خواهی دکمه ضبط صوت را روشن کنی، حس می کنی شاعر از بچگی فارسی نمی داند: «دردهای من نگفتنی/دردهای من نهفتنی است/دردهای من/گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست/درد مردم زمانه است/مردمی که چین پوستینشان/مردمی که رنگ روی آستینشان/ مردمی که نام هایشان/جلد کهنه شناسنامه هایشان/درد می کند /من ولی/تمام استخوان بودنم/لحظه های ساده سرودنم/درد می کند...» او نمی خواهد خلوت تو و خودش را در چند هزار نسخه تکثیر کند. می خواهد شعری باشد که با یک نفر خلوت کرده است.

قیصر امین پور، در بند ادا در آوردن نیست. راحت است. نمی ترسد که بگویند، «آقای دکتر، اینها چیه که می گین.» راحت حرفش را می زند. تعارف هم ندارد: «اینجا همه هر لحظه می پرسند:/«حالت چطور است؟»/اما کسی یکبار/ از من نپرسید/:« بالت...» شاعر راست می گوید. کمتر کسی واقعا از حالمان می پرسد. این جمله بیشتر با عادت بیان می شود. همین جوری گفته می شود.حال و بال هم قافیه هستند. اما کمتر کسی به فکر بالا رفتن است. حال و بال فقط در یک حرف با هم فرق دارند. اما همین تفاوت ساده، بعضی وقت ها چه کارها که نمی کند: «وقتی که یک تفاوت ساده/ در حرف/ کفتار را به کفتر تبدیل می کند/ باید به بی تفاوتی واژه ها/و واژه های بی طرفی مثل نان/ دل بست/ نان را/ از هر طرف بخوانی/نان است!» شاعر باز در حال بازی کردن با کلمه است. نان، مثل درد از هر دو طرف یک جور خوانده می شود. اما همین تفاوت های جزئی است که دمار از روزگار آدم در می آورد. بعضی ها نان را از آن طرف می خوانند و بعضی ها از این طرف، اما هر دو صدا شبیه هم می شود. گاهی تشخیص خیلی سخت می شود.
قیصر امین پور از گذر زمان می گوید. از لحظه هایی که از دست ما لیز می خورند و فرار می کنند. از لحظه هایی که سپیدی مو، چروک صورت و در برابر عشق را به ما هدیه می دهند، حرف می زند. در نهایت او از زندگی حرف می زند. او به خندیدن تعهد دارد، خود را به گریه کردن مقروض حس می کند و وقتی با او باشی، ناگهان می بینی که دیرت شد. زمان خیلی سریع گذشت. وقتی بهت خوش بگذرد، زمان سریع تر می گذرد: «حرف های ما هنوز نا تمام.../تا نگاه می کنی:/وقت رفتن است/باز هم همان حکایت همیشگی!/پیش از آنکه با خبر شوی/لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود/آی.../ای دریغ و حسرت همیشگی!/ناگهان/چقدر زود/دیر می شود!»

«تنفس صبح»، «در کوچه آفتاب»، «مثل چشمه ، مثل رود»، «ظهر روز دهم»، «آینه های ناگهان»، «گل ها همه آفتابگردانند»، «گزینه اشعار»، «بی بال پریدن»، «طوفان در پرانتز»، «به قول پرستو» و «سنت و نو آوری در شعر معاصر» کتاب های قیصر امین پور هستند

سجاد صاحبان زند