گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

۱۲۰ قانون موفقیت برایان تریسی (قسمت اول)

1- قانون علت و معلول
هر چیز به دلیلی رخ می دهد . برای هر علتی معلولی هست ، و برای هر معلولی علت یا علت های بخصوصی وجود دارد ، چه از آنها اطلاع داشته باشید چه نداشته باشید . چیزی به اسم اتفاق وجود ندارد .

2- قانون ذهن
همه ی علت ها و معلول ها ذهنی هستند . افکار شما تبدیل به واقعیت می شوند . افکار شما آفریننده اند . شما تبدیل به همان چیزی می شوید که درباره ی آن بیشتر فکر می کنید .
همیشه درباره ی چیز هایی فکر کنید که واقعا طالب آن هستید و از فکر کردن درباره ی چیزهایی که خواستار آن نیستید اجتناب کنید .

3- قانون عینیت یافتن ذهنیات
دنیای پیرامون شما تجلی فیزیکی دنیای درون شماست . کار اصلی شما در زندگی این است که زندگی مورد علاقه ی خود را در درون خود خلق کنید .
زندگی ایده آل خود را با تمام جزئیات آن مجسم کنید و این تصویر ذهنی را تا زمانی که در دنیای پیرامون شما تحقق پیدا کند حفظ کنید .

4- قانون رابطه ی مستقیم
زندگی بیرون شما بازتاب زندگی درونی شماست . بین طرز فکر و احساسات درونی شما از یک طرف و عملکرد و تجارب بیرونی شما از طرف دیگر رابطه مستقیم وجود دارد .

5- قانون باور
هر چیزی را که عمیقا باور داشته باشید برایتان به واقعیت بدل می شود . شما آنچه را که می بینید باور نمی کنید بلکه آن چیزی را می بینید که قبلا به عنوان یک باور انتخاب کرده اید . پس باید :
- باور های محدود کننده ای را که مانع موفقیت شما هستند شناسایی کنید .
- آنها را از بین ببرید .

6- قانون ارزش ها
نحوه ی عملکرد شما همیشه با زیربنایی ترین ارزش ها و اعتقادات شما هماهنگ است .
آنچه براستی ارزش هایی را که واقعا به آن اعتقاد دارید بیان می کند ادعاهای شما نیست بلکه گفته ها ، اعمال و انتخاب های شما به ویژه در هنگام ناراحتی و عصبانیت است .

7- قانون انگیزه
هر چه می گویید یا انجام می دهید از تمایلات درونی ، خواسته ها و غرایز شما سرچشمه می گیرد . این کار ممکن است بصورت خودآگاه و ناخودآگاه انجام شود.
رمز موفقیت دو چیز است :
- تعیین اهداف و برنامه ریزی برای آنها .
- مشخص کردن انگیزه ها .

8- قانون فعالیت ذهن ناخودآگاه
ذهن ناخودآگاه شما موجب می شود همه ی گفته ها و اعمالتان مطابق با الگویی انجام پذیرد که با تصویر ذهنی و باورهای زیر بنایی شما هماهنگ است .
ذهن ناخودآگاه شما بسته به اینکه چگونه آنرا برنامه ریزی کنید می تواند شما را به پیش ببرد و یا از پیشرفت باز دارد .

9- قانون انتظارات
اگر با اعتماد به نفس انتظار وقوع چیزی را داشته باشید در جهان پیرامورتان امکان وقوع پیدا می کند .
شما همیشه هماهنگ با انتظاراتتان عمل می کنید و انتظارات شما بر رفتار و طرز برخورد اطرافیانتان تاثیر می گذارد .

10- قانون تمرکز
هر چیزی که ذهن خود را به آن مشغول سازید در زندگی واقعیت پیدا می کند .
هر چیزی که روی آن تمرکز کنید و مرتبا به آن فکر کنید در زندگی واقعی شکل می گیرد و گسترش پیدا می کند . بنابراین باید فکر خود را بر چیزهایی متمرکز کنید که در زندگی واقعا طالب آن هستید .

برایان تریسی

درشروع زندگی، به جز ذهنی کنجکاو و مشتاق، مزیت تحفه ئی نداشتم. در تحصیلضعیف بودم و مدرسه را نیمه کاره رها کردم.چندین سال کارهای سختی کردم. به نظر نمی آمد انگیزه و آینده درخشانی داشته باشم، …

جوان که بودم کاری در یک کشتی باربری پیدا کردم و دنیارا گشتم. هشت سال مدام سفر کردم وکار کردم و کار کردم، باز سفر کردم، در نتیجه بیش از هشتاد کشور را در پنجقاره دیدم. هرگاه کار یدی گیرم نمی آمد، دست فروشی میکردم، در خانه ها رامی زدم،و کار روز مزدی میکردم. همِین طور ادامه داشت تا اینکهبه خودم آمدمو دور برم را نگاه کردم و از خودم پرسیدم، چطوری است که آدم های دیگرروزگارشان بهتر از من است؟
بعد کاری کردم که زندگی مرا دگرگون کرد. بهسراغ کسانی رفتم که در امر فروش موفق بودند و از آنها پرسیدم که چه کارمیکنند.آنها هم به من گفتند. توصِیه های آنها را به کار بستم و میزان فروشم بالا رفت. در نتِجه آن قدر پیش رفتم که شدم مدیر فروش. در این سمتهم همان راه کار را به کار بستم. یعنی دریافتم که مدیر فروش های موفق چهمیکنند و همان کارها را کردم. این روند یاد گرفتنو به کار بستن آموختههایم، زندگی مرا دگرگون کرد. هنوز هم در تعجبم که چه کار سادهای و بدیهیئی است. فقط ببین آدم های موفق چه کار میکنند، بعد همان کار ها را بکنتاتو هم به همان نتایج برسی. وای عجب ایده ای
به بیان ساده ، بعضی ها بهاین دلیل بهتر از دیگران میشوند که برخی کار ها را طور دیگر انجام میدهند.علی الخصوص از وقت شان بسیار بسیار بهتر از آدم های معمولی استفاده میکنند.
من چون پیشنه ای اولیه نا موفق داشتم، سخت احساس حقارت و ناتوانی پیدا کرده بودم. افتاده بودم در دام این تصور ذهنی که آدم هائی کهبهتر از من عمل می کردند عملا و واقعا بهتر از من هستند. چیزیکه من یادگرفتم این بود که ضرورتا این طوری ها هم نیست.آنها فقط به نحوه دیگری عملمی کردند، و چیزی که آنها به مدد عقل سلیم یاد گرفته اند، من هم میتوانمیاد بگیرم. دیدم رازش را پیدا کردم، از این کشف خود خوشحال بودم، هم هیجانزده. هنوز هم هستم. فهمیدم که میتوانم زندگیم را عوض کنم و تقریبا به هرهدفی که در نظر بگیرم میتوانم دست یابم به شرطی که بفهمم دیگران در آنزمینه چه کرده اند و من هم همانکار را بکنم تا به همان دستاوردهای آناندست بیابم. یک سال از شروع کار فروشم که گذشت، یک فروشنده درجه یک شدم. یکسالی بعد از مدیر فروش بودن، شدم معاون رئیس ونود و پنج عامل فروش در ششکشور زیر نظر من کار می کردند، آن زمان بیست و پنج سالم بود.

طی سالها در بیست و دو شغل گوناگون کار کردم. چندین شرکت را بنیان گذاشته ام،و از یک دانشگاه معتبر در رشته تجارت فارغ التحصیل شدم. مکالمه ی فرانسه،آلمانی و اسپانیائی را آموختم و و و …

در کل این سالهای کاری به یک حقیقت ساده پی بردم. کلید همه ی موفقیت های بزرگ، دستاوردهای کلان،احترام، مقام و موقعِیت و خوشبختی در زندگی آن است که بتوانی بر روی مهمترین کار و وظیفه ات تمرکز کنی و فقط بدان بیندشی و آن را خوب انجام دهی وتا کاملا تمام نشده است، دست برنداری.

خدا را شکر

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می‌شنوم، این یعنی او زنده و سالم است.

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرف‌ها شاکی است، این یعنی او در خانه است و در خیابان‌ها پرسه نمی‌زند.

خدا را شکر که مالیات می‌پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم.

خدا را شکر که باید ریخت و پاش‌های بعد از میهمانی را جمع کنم، این یعنی در میان دوستانم بوده‌ام.

خدا را شکر که لباس‌هایم کمی برایم تنگ شده‌اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می‌افتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره‌ها را تمیز کنم، این یعنی خانه‌ای دارم.

خدا را شکر که در مکانی دور جای پارک پیدا کرده‌ام، این یعنی هم توان راه رفتن را دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

خدا را شکر که سروصدای همسایه‌ها را می‌شنوم، این یعنی می‌توانم بشنوم.

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.

خدا را شکر که هر روز صبح زود باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده‌ام.

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می‌شوم، این یعنی به یاد می‌آورم که اغلب اوقات سالم هستم.

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو، جیبم را خالی می‌کند، این یعنی عزیزانی دارم که می‌توانم برایشان هدیه بخرم.

خدایا با من حرف بزن

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن.

یک سار شروع به خواندن کرد.

اما مرد نشنید.

فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غرید.

اما مرد گوش نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.

ستاره‌ای درخشید.

اما مرد ندید.

مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد.

اما مرد توجهی نکرد.

پس مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری.

در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد.

اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد

یادداشتی از طرف خدا

من خدا هستم.

امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم.

لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم.

.

اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی،برای رفع کردن آن تلاش نکن. آنرا در صندوق SFGTD (چیزی برای خدا تا انجام دهد) بگذار.همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من،نه تو.  

وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال (پیگیری) نکن.

در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن.

.

اگر در یک ترافیک سنگین گیر کردی ،نا امید نشو،

توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است.

.

شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی،

به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد.

.

ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری،

به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت،هفت روز هفته را کار میکند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند.

.

وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی،

به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده.

.

وقتی ماشینت خراب میشود  و تو  مجبوری برای یافتن کمک مایلها پیاده بروی،

به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد .

.

ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی  و بپرسی هدف من چیه ؟

شکر گذار باش .در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند .

.

ممکنه خودت را قربانی تندی ، جهل ، پستی یا تزلزلهای مردم ببینی،

به یاد داشته باش ،همه چیز میتواند بدتر هم باشد.تو هم میتوانستی یکی از آنها باشی.  

.

وقتی متوجه موهایت که تازه خاکستری شده در آینه میشوی،

به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند.

.

ممکنه تصمیم بگیری این مطلب رو برای یک دوست بفرستی،

متشکرم از شما،ممکنه در مسیر زندگی آنها تاثیری بگذاری که خودت هرگز نمیدانستی !

داستان مثنوی : داستان شاه با دو غلام خاصش

شاهی دو غلام می خرد، یکی از آنان را بسیار خوش سخن و شیرین جواب و با رخساره ی زیبا و ظاهری زیبا می یابد و آن دیگری را کثیف و بد بو و زشت رو، با خود می گوید :
آدمی مخفی است در زیر زبان این زبان پرده است بر درگاه ِجان [1]

پس باید با آنها به گفت و شنود پردازم تا پرده های درون آنها کنار رود و باطن آنها را بخوانم. برای این مقصود نخست غلام زیبارو و خوش سخن را به حمام می فرستد. در غیاب او با غلام زشت رو به گفتگو نشسته و می گوید : «این غلام که هم زیباست و هم خوش سخن، درباره ی تو بد گویی می کند و می گوید که تو دزد و خیانت کار و نامرد هستی، بگو ببینم نظر تو چیست ؟»
غلام زشت رو می گوید : «او جز راست نمی گوید، من از او دروغ نشنیده ام، بعلاوه او خودبین نیست و با همه نیکی می کند و صفات نیکوی بسیار دارد. هرچه هم درباره ی من گفته است راست است؛ من پر از عیبم !»
شاه گفت : «آنقدر از رفیقت تعریف نکن که این تعریف خودت باشد که با او دوستی؛ زیرا دوست به دوست شناخته گردد.»
غلام پاسخ داد : «قسم به همه ی پیامبران و مقدسان و عرفا» (یکی یکی نام می برد)

که صفات خواجه تاش و یار من هست صد چندان که این گفتار من [2]

شاه می پرسد : «حال از خود بگو که چه هستی و چه نیکویی هایی داری ؟»
غلام جواب می دهد : «با وجودی که رفیق من بسیار جوانمرد و دادگر است، یک عیب دارد که هرگز خودبین و متکبر نیست. او همیشه عیب خود را می گوید و در پی عیب جویی دیگران نیست. درحالی که من پر از عیب و ایرادم.»
شاه می گوید : «بس کن ! من در پی آزمایش رفیقت هم برمی آیم، آنگاه می بینی که رسوایی به بار می آورد و تو شرمگین می شوی.»
غلام می گوید : «تحقیق بفرمایید، من جز راستی و درست کرداری از او ندیده ام. او مردی نیک است.»
چیزی نمی گذرد که آن غلام زیبا از حمام برمی گردد. شاه غلام پیشین را پی کاری می فرستد و با او به گفت و شنود می پردازد تا امتحانش کند. لذا نخست از جمال و کمالش تعریف می کند و سپس می گوید :

ای دریغا گر نبودی در تو آن که همی گوید برای تو فلان
شاد گشتی هرکه رویت دیده ای دیدنت ملک ِجهان ارزیده ای [3]


غلام می گوید : «از سخنانی که آن بی دین درباره ی من گفته است چیزی بگو تا بدانم.»
شاه می گوید : «آن غلام می گوید که تو دو رو هستی، پیش رو یک جوری، پشت سر یک جور دیگر.»
غلام وقتی این سخنان را شنید برآشفت و چون شعله ی آتش برافروخت و با خشم تمام گفت : «او از همان اول که با من رفیق بود همواره چون سگ نجاست می خورد.» و شروع کرد به بدگویی و ناسزا.
شاه گفت : «بس است، دانستم که : «از تو جان گَنده ست و از یارت دهان»

پس نشین ای گَنده جان از دور تو تا امیر او باشد و مامور تو

اینجاست که مولانا نتیجه ی کلی داستان را این گونه بیان می کند :
پس بدان که صورت ِخوب و نکو با خصال ِبد نیرزد یک تـَسو [4]
ور بود صورت حقیر و دلپذیر چون بود خُلقش نکو در پاش میر
صورت ِظاهر فنا گردد بدان عالم ِ معنی بماند جاودان [5]




پا نوشت ها :

1- اشاره به این جمله : شخصیت هر فرد در زیر زبانش نهفته است.
2- بیت 936
3- ابیات 8-1007
4- تسو : چیز جزیی و بی ارزش
5- ابیات 1020- 1018

خندیدن به مشکلات

مرد جوانی که میخواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت.استاد خردمند گفت:تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده. تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله میکرد جوان به او پولی میداد.آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.
استاد گفت:به شهر برو و برایم غذا بخر.
همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت.وقتی
مرد جوان رسید،استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
جوان به گدا گفت:عالی است!یکسال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین میکرد پول بدهم اما حالا میتوانم مجانی فحش بشنوم،بدون آنکه پشیزی خرج کنم.
استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت:برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی...!



مشکلات نمیتواند مرا شکست دهند ،هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم میشود.

ملاقات امیلی با خداوند

ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:

امیلی عزیز!
عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم.
با عشق خدا

امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من که چیزی برای پذیرایی ندارم. پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند!

در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتتند: "خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟"
امیلی جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام."
مرد گفت: "بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید:
"آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید."
وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز!
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم .
با عشق خدا