گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

ساعتی که از کار افتاده...

هیچ چیز واقعا خراب نیست!!! ... حتی ساعتیکه از کار افتاده دو بار در روز زمان را درست نشان میدهد...

قاسم رفیعا

 

وقتی قرار شد برای شعر خوانی خدمت ایشان برسم حدس می زدم ره بری از شعر محلی لذت می برند بنابر این خودم را آماده کرده بودم .البته با سابقه قبلی چندین سال پیش که نوبت به ما و البته خیلی مثل ما نرسیده بود گمان نمی کردم نظمی داشته باشد ولی اینبار همه چیز پیش بینی شده بود . اسامی روی صندلی ها نوشته شده بود و آدم می دید که برای خود اعتباری دارد .از طرفی هرکس که زور بازویی داشت جاهای بهتر را نمی گرفت . ما رفتیم در منطقه ای که روبروی رهبر بود نشستیم .البته بگویم که نماز را هم به امامت ایشان خواندیم و افطار هم که با سادگی و صمیمیت در کنار ایشان .

ساعد مثل همیشه مجری جلسه بود موقع نشستن سعید بیابانکی بچه محله امام رضا را که ظاهرا از وبلاگ برداشته بودند به من داد اما گفت هنوز شعر خوانی ها صد درصد نیست . آقا خوشبختانه خیلی سر حال بودند و با طنز پاسخ رفقا را می داند .مخصوصا وقتی ساعد گفت خیلی از دوستان اسمشان در لیست نیست و ما با این حساب اگر بخواهیم شعر این دوستان را بشنویم باید تا سحر شعر خوانی داشته باشیم آقا فرمودند :

ما تا سقف پیش بینی شده حضور داریم بعد ما می رویم شما تا سحر شعر بخوانید .

اما وقتی ساعد اسم مرا خواند گفت :

- قاسم رفیعا اهل طرقبه است و می خواهد برای ما شعر طنز بخواند

بنده عرض کردم :

- می خواهم شعر به لهجه مشهدی بخوانم

که رهبری فرمودند:

- پس به طرقبه ای بخوانید

من گفتم :

- طرقبه ای ها لهجه خاصی ندارند ولی چون مشهدی ها اصالت خود را در لهجه از دست داده اند این لهجه در طرقبه دست نخورده تر است .

شعر را گفتگوی یک مشهدی ساده دل معرفی کردم و آن را خواندم . خوشبختانه بچه محله امام رضا ارتباط خوبی با جمع برقرار کرد حتی کسانی که لهجه مشهدی را درک نمی کنند خیلی خوب متوجه نکات طنز و صمیمیت حاکم بر فضا شدند به عبارتی بعد آن فضای خاص رسمی و جدی جلسه یک جورایی یخ همه باز شد . ره بری در بین شعر یکی دوبار نکاتی را یاد آوری می کردند .از جمله وقتی بیت :

کفتراره که بدم از رو گنبد  مرم مو واز تو نخ رفت و آمد

تو نخشه او گنبد طلایم .....

را که خواندم به شعر معروف کفاش خراسانی اشاره کردند

به فکر گنبد خود باش  یا امام رضا

شعر را که خواندم بعد از بیت آخر ایشان فرمودند :

- بسیار خوب بود ولی این شعر وصف حال طرقبه ای ها بود

ومن گفتم :

- بله چون ژتون به طرقبه نمی رسه

جمعیت باز خندیدند و چند نفر احسنت گفتند .

آخرسر هم با اشاره به ماجرا سقف جلسه و اینکه تا سحر نمی تونن حضور داشته باشند گفتم :

- اگه من عاشقانه های محلیمو بخونم  آقا تا سحر هم خواهند نشست .

 به هر حال این جلسه چیزی به آگاهی های من در باب لطف ایشان به شعر اضافه نکرد . چه قبل از رفتن چه بعد از رفتن مطمئن بودم ایشان به شدت ادبیات را می شناسند ودر شعر به شدت صاحب نظرند و مطالعات گسترده ای در این باب دارند .

این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم

و اما شعری که قرائت شد و نتایج آن آمد :

بچه محله امام رضا

 موره میبینی که شر و با صفایم       بچه محله امام رضایم

زلزلیم   حادثیم     بلایم              بچه محله امام رضایم

هر روز جمعه دلومه مبندم           به پینجله طلا و ورمگردم

کار و بارم ردیفه با خدایم            بچه محله امام رضا یم

به موبگو بیا به قله قاف           اصلا مو ره بیزر همونجه علاف!

قرار مرار هر چی بیگی مو پایم    بچه محله امام رضایم

دروغ ، مرغ نیست مییون ما باهم   الان به عنوان مثال تو حرم

چند روزه که تو نخ کفترایم          بچه محله امام رضایم

چشم موره گیریفته چنتا کفتر    گفته خودش: چنتاشه خواستی وردر

الان درم خادماره مپایم      بچه محله امام رضایم

کفتراره که بردم از روگنبد      مرم مو واز تونخ رفت وآمد

تو نخشه او گنبد طلایم      بچه محله امام رضایم

گنبده نصب شب مده به دستم     او گفته: هر وخ که بییی مو هستم

مویم که قانع و بی ادعایم             بچه محله امام رضایم

وخته میبینم توی عالم همه      ازش میگیرن و مگن واز کمه

گنبدشه اگر بده رضایم      بچه محله امام رضایم

گنبد وممبد نموخوام باصفا       سی ساله پای سفره ای آقا

منتظر یک ژتون غذایم      بچه محله امام رضایم 

قفل بزرگ

اگه یه روزی توی یه راهی به یک دری رسیدی که یه قفل بزرگ بهش بود از باز کردنش نا امید نشو 
چون اگه قرارا بود باز نشه به جاش دیوار می ساختن

انتخاب

نامم را پدرم انتخاب کرد ،نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم ، دیگر بس است !                       

راهم را خودم انتخاب خواهم کرد ......................(دکتر علی شریعتی )

به خداوند اعتماد کنیم

مرد جوانی , از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود  که ماشین  اسپرت  زیبایی ،  پشت  های یک  نمایشگاه  به  سختی را جلب کرده  بود و از ته  دل آرزو می کرد  که روزی صاحب آن ماشین  شود  .

مرد جوان  ، از پدرش  خواسته  بود  که  برای هدیه  فارغ  التحصیلی ، آن  ماشین  را برایش بخرد . او می دانست  که پدر توانایی خرید  آن را دارد  .

بلاخره  روز فارغ التحصیلی فرار سید  و پدرش او را به  اتاق مطالعه  خصوصی اش فرا خواند و به او گفت  :  من از داشتن  پسر خوبی مثل  تو بی نهایت  مغرور و شاد  هستم  و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا  دوست دارم  . سپس یک جعبه  به دست  او داد . پسر , کنجکاو ولی ناامید . جعبه  را  گشود  و در آن یک انجیل زیبا ,  که روی آن  نام  او طلاکوب شده بود ,  یافت  .

با عصبانیت  فریادی برسر پدر کشید  و گفت  :  با تمام  ما و دارایی که داری ،  یک  انجیل  به من میدهی ؟ 

کتاب مقدس را روی میز گذاشت  و پدر را ترک کرد .

سالها گذشت  و مرد  جوان  در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده  . یک  روز به  این  فکر افتاد  که پدرش , حتماً خیلی پیر شده  و باید  سری به  او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را  ندیده  بود . اما قبل از اینکه  اقدامی بکند  ، تلگرامی به  دستش رسید  که خبر فوت  پدر در آن بود  و حاکی از این  بود  که در , تمام اموال  خود را  به  او بخشیده  است . بنابراین  لازم  بود  فوراً خود را به خانه برساند  و به  امور رسیدگی نماید .

هنگامی که به  خانه پدررسید  . در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم  پدر را گشت  و آنها را بررسی نمود  و در آنجا ،  همان  انجیل  قدیمی را باز یافت  . در حالیکه  اشک  می ریخت  انجیل  را  باز کرد  و صفحات  آن را ورق زد و کلید  یک ماشین  را پشت  جلد آن  پیدا کرد . در کنار آن ،  یک برچسب با نام همان نمایشگاه  که ماشین  مورد نظر او را داشت  ، وجود  . روی برچسب تاریخ  روز فارغ التحصیلی اش بود  و روی آن نوشته  شده بود :  تمام مبلغ پرداخت شده  است  .

چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان  و جواب مناجاتهایمان  را از دست داده ایم  فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم  رخ  نداده اند ... ؟؟؟ !

زنجیر عشق



 

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه

فقط ۵ دقیقه

از دست دادن ...



روزی در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند که در حال بازی بودند.

زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است.

مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد.

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: تامی وقت رفتن است.

تامی که دلش نمیآمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فط 5 دقیقه. باشه؟

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: تامی دیر میشود برویم. ولی تامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول می­دهم.

مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟

مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخهسواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم. ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم. تامی فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار سامِ از دست رفتهام را تجربه کنم.

پل های زندگی




سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد ...

کار به جایی رسید که از هم جدا شدند. از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید .

نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.

برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟ نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !

هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟

در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است...

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم....

معجزه کلمات

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
 امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!

روزی مرد جوانی نزد شری راما کریشنا رفت و گفت: میخواهم خدا را همین الآن ببینم!!!

کریشنا گفت: قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی...

او آن مرد را به کنار رودخانه گنگ برد و گفت: بسیار خوب حالا برو توی آب.

هنگامی که جوان در آب فرو رفت، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت.

عکسالعمل فوری مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند. وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص دیگر بیشتر از این نمیتواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.

در حالی که آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس میکشید، کریشنا از او پرسید: وقتی در زیر آب بودی به چه فکر میکردی؟ آیا به پول، زن، بچه یا اسم و مقام و حرفه؟!!

مرد پاسخ داد: نه به تنها چیزی که فکر میکردم هوا بود.

کریشنا گفت: درست است. حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید...

خداوند همیشه در کنار ما هست. اما ما نیاز به خدا رو کم حس می کنیم به خاطر همینه که خیلی وقتها اصلاً یادمون میره که خدایی وجود داره.

شاید این یکی از دلایلی باشه که باعث میشه انسان به راحتی گناه کنه...

دنیا اونقدر مشغله و فکر مشغولی برای آدمها میتراشه که وقتی باقی نمیمونه تا به خدا فکر کنیم. اما این اصلاً توجیحی برای اینکه ما خدا رو یاد نکنیم نیست .

مگه میشه که ما وقت برای خدا نداشته باشیم؟ چطور فرصت میکنیم غذا بخوریم، آب بخوریم، با مردم معاشرت کنیم، کار کنیم، تفریح داشته باشیم اما وقت نداریم که برای چند دقیقه با خدا گفتگو کنیم؟

من فکر نمیکنم نیاز به خدا کمتر ارزشتر از نیاز به آب و غذا باشه. میدونم شاید برای خیلیهاتون این حرفها تکراریه. اما یکم به این موضوع فکر کنید.

شاید دوست نداشته باشید نماز بخونید یا دعاهای تکراری دیگران. عیب نداره شما میتونید به هر زبانی که دوست دارید با خدا صحبت کنید و هر چیزی رو که دوست دارید بهش بگید. خداوند به همه زبانها تسلط داره.

احتیاج نداره از کلمههای مخصوصی استفاده کنی، اون فقط میخواد آن چیزی که از قلب شما بیرون میآد رو بشنوه. هر چند که قبل از اینکه شما بگید خودش میدونه. اما مثل پدری که دوست داره فرزندش از اون چیزی رو بخواد تا به اون بده دوست داره صدای شما رو بشنوه.

فکر کنم با خدا راحت صحبت کنیم بهتر از اینه که به خاطر قید و بندها از خدا دور باشیم. چون هیچ لذتی به نزدیکی با معبود نمیرسه.