حوالی سال 1230 ه.ش:
مرد: دخترهء خیر ندیده! من تا نکشمت راحت نمیشم! اصلا” اگه نکشمت خودم کشته میشم!
زن: آقا ، حالا یه غلطی کرد! شما بگذر. نامحرم که تو خونه مون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده!
مرد: بلند خندیده؟! این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا میخواد بره بقالی ماست بخره! همش تقصیر توئه که درست تربیتش نکردی. نخیر نمیشه. باید بکشمش!
(بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو میبخشه!)
زن: آقا خدا سایهء شما رو هیچوقت از سر ما کم نکنه.
نیم قرن بعد ، سال 1280:
مرد: واسه من میخوای بری مدرسه درس بخونی؟! میکشمت تا برات درس عبرت بشه!
یه بار که مردی دیگه جرات نمیکنی از این حرفا بزنی! تو غلط کردی! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده! حالا چی؟
زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده میگیرهها! شکر خورد. دیگه از این شکرها نمیخوره. قول میده!
مرد (با نعره حمله میکنه طرف دخترش): من باید بکشمت! تا نکشمت آروم نمیشم! خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد میکشمت!
زن: وای آقا تو رو خدا از خونش بگذرین. منو به جای اون بکشین!
(بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو میبخشه!)
زن: خدا شما رو تا ابد واسهء ما نگه داره.
یک قرن بعد از اولین رویداد ، سال 1330:
مرد (بعد از گرفتن کمی زهر چشم و شکستن چند تا کاسه کوزه!): چی؟! دانشسرا؟! (همون دانشگاه خودمون). دخترهء چشم سفید حالا میخوای بری دانشسرا؟! میخوای سر منو زیر ننگ کنی؟ مردم از فردا نمیگن آقا رضا غیرتت کو؟! فاسد شدی برا من؟ شیکمتو سورفه (سفره) میکنم!
زن: آقا ، تو رو خدا خودتونو کنترل کنین. خدای نکرده یه وخ (وقت) سکته میکنین!
مرد: چی میگی ززززززن؟! من اگه اینو امشب نکشم دیگه فردا نمیتونم جلوی این فسادو بگیرم! یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی!
(بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو می بخشه!)
زن: آقا الهی صد سال سایه تون بالای سر ما باشه..
حوالی سال 1360:
فریاد مرد خونه تا هفت خونه اونطرف تر میرسه که: بله؟! میخواد بره سر کار؟! یعنی من دیگه انقدر بی غیرت و بدبخت شدم که دخترم بره سر کار و پول بیاره تو خونه؟! پس من اینجا هویجم؟! مگه اینکه برای این بی آبرویی از روی نعش من رد بشی!
زن: حالا تو عصبانی نشو. این بچه س نمیفهمه. دوستاش یادش دادن این حرفا رو! چند روز دیگه یادش میره. ببخشش. خدا تو رو برای ما حفظ کنه.
همین چند سال پیش ، سال 1380:
مرد: کجا؟! میخوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم متر هم پارچه نبردن و مثل جلیقه نجات پستی بلندی پیدا میکنن!) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها!) بری بیرون؟! میکشمت! من ، تو رو ، میکشم!
زن: ای آقا ، خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین! (شما بخونید اکثرا”)
مرد: من اینطوری نیستم! این امروز که اینجوری باشه لابد فردا میخواد نوبل صلح هم از دست اجنبی بگیره! دختر ، لااقل یه کم اون شلوارو پائینتر بکش که زانوتو بپوشونه! نه ، نه ، نمیخواد! بدتر شد! همون بالا ببندیش بهتره!
زن: مرد خدا عمرت بده که درکش کردی!
دو سال بعد ، سال 1390:
مرد: آخه خانم این چه وضعیه؟ روزی که اومدی خواستگاری گفتم نمیخوام زنم این ریختی لباس بپوشه ، گفتی دورهء این امل بازیها تموم شده ، گفتم چشم! تمام خونه و املاکم رو هم که برای مهریه به نامت کردم. حق طلاق رو هم که ازم گرفتی. حالا میگی بشینم توی خونه بچه داری کنم؟!
زن: عزیزم مگه چه اشکالی داره؟ مگه تو ماهی چقدر حقوق میگیری؟ تمام حقوقت هم که برای کرایه تاکسی و خرج ناهارت و مهدکودک بچه و بنزین و جریمهء ماشین میره! حالا اگه بشینی توی خونه و از بچه نگهداری کنی هم خرجمون کم میشه هم بچه عقده ای نمیشه! آفرین عزیزم. من دارم با دوستام میرم باشگاه بولینگ! خدا سایه ت رو فعلا” رو سر ما نگه داره!
چند سال بعد ، سال 1400:
دختر: چی؟! چی گفتی؟! دارم بهت میگم ، ماشین بی ماشین! همین که گفتم. من با الکس قرار دارم ماشینم میخوام. میخوای بری بیرون پیاده برو!
زن: دخترم ، حالا بابات یه غلطی کرد! تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت میپره! آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر میشه! اوه مامی ، باباتم قول میده دیگه از این حرفا نزنه!
(بالاخره با صحبتهای زن ، دختر خونه از خر شیطون پیاده میشه و بابای گناهکارشو میبخشه!)
زن: عزیزم خدا نگهت داره که باباتو بخشیدی!
دو قرن بعد از اولین رویداد ، سال 1430:
زن: عزیزم تو که انقدر فسیل نبودی! مثلا” بین دوستات به روشن فکری و عدالت معروفی. آخه چه اشکالی داره؟ اینهمه سال ما زنها بچه دار شدیم و به دنیا آوردیمشون ، حالا با این علم جدید و تکنولوژی پیشرفته چند وقتی هم شما مردها از این کارا بکنین! اصلا” مگه نمی گفتی جد بزرگت همیشه می گفته: چه مردی بود کز زنی کم بود؟
مرد: پس لااقل بذار بیمارستان و جنس و اسم بچه رو خودم انتخاب کنم!
زن: دیگه پررو نشو هر چی هیچی بهت نمیگم!
نه ماه بعد وقتی مرد بچه بغل از بیمارستان به خونه میاد زن با عشوه میگه: مرد من ، یعنی سایهء تو تا به دنیا آوردن چند تا بچهء دیگه بالای سر ماست؟
آینده ای نه چندان دور ، سال 1450:
چند تا مرد دور همدیگه نشستن و در حالی که سبزی پاک میکنن آهسته و در گوشی مشغول بحث هستن: آره… میگن هدف این جنبش بازگردوندن حق و حقوق ضایع شدهء مردهاست!
- حق با جمشیده… ببینین این زنها چقدر از ما سوء استفاده میکنن! تا وقتی خونهء بابامون هستیم که باید آشپزی و بچه داری و خیاطی یاد بگیریم و توسری بخوریم! بعدشم بدون مشورت با ما زنمون میدن و زنمون هم استثمارمون میکنه!
- خدا کنه این حرکت به یه جایی برسه. میگن وکیل اون مرده که زیر کتکهای زنش جون داده به رای دادگاه که زنه رو تبرئه کرده اعتراض کرده! دمش گرم.
- آره… خب داشتم می گفتم… اسم این جنبش سیبیلیسمه و اعلامیه هاش هر شب ……..
در این هنگام به علت ورود خانم یکی از مردها ، بحث به زیاد بودن خاک و علف هرزه قاطی سبزی ها کشیده میشه!
زن: زود باشین تمومش کنین دیگه! چقدر فس میزنین! اوی ، درست تمیز کن! من نمیدونم این سایهء لعنتی شما تا کی میخواد روی زندگی ما بمونه؟!
حوالی سال 1530 ه.ش:
رادیوی سراسری ، موج تله پاتی (صدای یه خانم): با اعلام ساعت نه شب شما خانمهای عزیز را در جریان آخرین اخبار دنیا قرار میدهم. به گزارش خبرگزاری بانوپرس ، دقایقی قبل سایهء آخرین نمونهء بازمانده از جنس مرد از روی کرهء زمین محو شد! پس از پایان عمر این موجود از گونهء مردها ، از این پس نام و تصویر این مخلوقات را فقط در وب پیج های تاریخی و باستان شناسی می توانید رویت نمایید. ساعت نه و پانزده دقیقه با خبرهای جدیدی در خدمت شما بانوان محترم خواهم بود. دینگ دینگ!
۲- دو دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم
۱۵- دو دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم
شاید خوانندگان این وبلاگ عادت نداشته باشند اینگونه مطالب را بخوانند ولی باور کنید قیصر یکی از بهترین هاست بد نیست کمی با افکار و اشعارش آشنا شویم:
بعضی ها شاعرهای خوبی هستند، اما این خوب بودن تنها روی صفحه کاغذ معنا پیدا می کند. بعضی ها آدم های خوبی هستند، اما شاعر نیستند. خوبی شان تنها به چند نفری می رسد که در کنارش هستند. در این میان کم اتفاق می افتد که شاعری، هم در زندگی و هم روی کاغذ شاعر باشد.
قیصر امین پور دکترای ادبیات دارد. ده سال است که دکترا گرفته است. اما این باعث نشده که به جای حرف زدن به دستور زبان و غلط املایی فکر کند.قیصر شاعر اما خودش را آزاد می گذارد تا هر آن چه را که دل تنگش می خواهد بسراید. گاهی با کلمه ها بازی می کند، اما این کارش فقط از سر تفنن نیست. بر عکس او اعتراضش را پشت این بازی قایم می کند تا کسی که درد کشیده نیست، فقط به همان ظاهر سرگرم باشد و هر آن که به دنبال پیچش مو است، عمق قضیه را ببیند.
«از تمام رمز و راز های عشق/جز همین سه حرف/جز همین سه حرف ساده میان تهی/چیز دیگری سرم نمی شود/من سرم نمی شود/ ولی........ راستی/ دلم/ که می شود.» شاعر ظاهرا در این شعرش در حال بازی با کلمات است. او به کلمه عشق که از سه حرف ع.ش.ق تشکیل شده، فکر می کند و به نظرش می رسد که چقدر این کلمه بی معنی است. چطور آدمی می تواند زندگی اش را سر این کلمه سه حرفی به تاراج بگذارد. نه ، نمی شود. هر جور که حساب کنی، نمی شود. نمی شود سر در آورد. اما شاعر بازی را یکدفعه عوض می کند. با دل که می شود. همین کلمه سه حرفی، چه کارها که با دل نمی کند. کسی با سر عاشق نمی شود. همه با دل عاشق می شوند.
اما گاهی کار از این هم ساده تر می شود. آن قدر ساده که وقتی سطرهای شعر را می خوانی حس می کنی، کسی پشت این کلمه ها با تو حرف می زند: «گاهی/ از تو چه پنهان/ با سنگ ها آواز می خوانم /و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم/ این روزها گاهی/ از روز و ماه و سال، از تقویم/ از روزنامه بی خبر هستم /حسمی کنم گاهی کمی کمتر/ گاهی شدیدا بیشتر هستم ...» به نظرم نمی شود از این ساده تر گفت. شاعر به راحتی و بدون هیچ پیچش کلامی حرفش را می زند. اما با کمی دقت بیشتر که به شعر نگاه کنیم، چیزی هست که در نگاه اول به چشم نمی خورد. شاعر می گوید که با سنگ آواز می خواند. نکند منظورش همان «سنگ به دندان آمدن» باشد. یعنی آن که با دشواری می خواند. نکند بغض گلویش را گرفته باشد؟ اما اگر یک جور دیگر به کارش نگاه کنیم، او با سنگ آوازمی خواند. نکند منظورش از سنگ، همان آدم های بی احساسی باشد که تفاوت میان سنگ و رنگ را نمی دانند؟ شعر یعنی همین. یعنی آن که بشود از ظاهرش چیزی فهمید و بعد اگر حوصله بود، به اعماقش سفر کرد. درست مثل شعرهای حافظ: «گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید/ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید» حافظ این شعر را حدود هفتصد سال قبل سروده. به نظرم الان هم نمی شود از آن ساده تر و روان تر گفت.
قیصر امین پور، در شعر زندگی می کند. شعر بی ادعاست. باید سراغ بروی و آرام بخوانی اش. شعر هیاهو ندارد. طبلی نیست که با اشاره ای به صدا در آید. بایدآرام کنارش بنشینی تا با تو حرف بزند. شعر میان خلوت تو و خودش با تو حرف می زند. از جمع فراری است. به همین دلیل است که شاعر ما، چندی است که تن به مصاحبه نمی دهد. وقتی سراغش می روی خوشرو تر از تمام کسانی که دیده ای با تو حرف می زند. اگر در جمعی باشی و حواست نباشد، دستی به شانه ات می زند. اما همان لحظه که می خواهی دکمه ضبط صوت را روشن کنی، حس می کنی شاعر از بچگی فارسی نمی داند: «دردهای من نگفتنی/دردهای من نهفتنی است/دردهای من/گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست/درد مردم زمانه است/مردمی که چین پوستینشان/مردمی که رنگ روی آستینشان/ مردمی که نام هایشان/جلد کهنه شناسنامه هایشان/درد می کند /من ولی/تمام استخوان بودنم/لحظه های ساده سرودنم/درد می کند...» او نمی خواهد خلوت تو و خودش را در چند هزار نسخه تکثیر کند. می خواهد شعری باشد که با یک نفر خلوت کرده است.
قیصر امین پور، در بند ادا در آوردن نیست. راحت است. نمی ترسد که بگویند، «آقای دکتر، اینها چیه که می گین.» راحت حرفش را می زند. تعارف هم ندارد: «اینجا همه هر لحظه می پرسند:/«حالت چطور است؟»/اما کسی یکبار/ از من نپرسید/:« بالت...» شاعر راست می گوید. کمتر کسی واقعا از حالمان می پرسد. این جمله بیشتر با عادت بیان می شود. همین جوری گفته می شود.حال و بال هم قافیه هستند. اما کمتر کسی به فکر بالا رفتن است. حال و بال فقط در یک حرف با هم فرق دارند. اما همین تفاوت ساده، بعضی وقت ها چه کارها که نمی کند: «وقتی که یک تفاوت ساده/ در حرف/ کفتار را به کفتر تبدیل می کند/ باید به بی تفاوتی واژه ها/و واژه های بی طرفی مثل نان/ دل بست/ نان را/ از هر طرف بخوانی/نان است!» شاعر باز در حال بازی کردن با کلمه است. نان، مثل درد از هر دو طرف یک جور خوانده می شود. اما همین تفاوت های جزئی است که دمار از روزگار آدم در می آورد. بعضی ها نان را از آن طرف می خوانند و بعضی ها از این طرف، اما هر دو صدا شبیه هم می شود. گاهی تشخیص خیلی سخت می شود.
قیصر امین پور از گذر زمان می گوید. از لحظه هایی که از دست ما لیز می خورند و فرار می کنند. از لحظه هایی که سپیدی مو، چروک صورت و در برابر عشق را به ما هدیه می دهند، حرف می زند. در نهایت او از زندگی حرف می زند. او به خندیدن تعهد دارد، خود را به گریه کردن مقروض حس می کند و وقتی با او باشی، ناگهان می بینی که دیرت شد. زمان خیلی سریع گذشت. وقتی بهت خوش بگذرد، زمان سریع تر می گذرد: «حرف های ما هنوز نا تمام.../تا نگاه می کنی:/وقت رفتن است/باز هم همان حکایت همیشگی!/پیش از آنکه با خبر شوی/لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود/آی.../ای دریغ و حسرت همیشگی!/ناگهان/چقدر زود/دیر می شود!»
«تنفس صبح»، «در کوچه آفتاب»، «مثل چشمه ، مثل رود»، «ظهر روز دهم»، «آینه های ناگهان»، «گل ها همه آفتابگردانند»، «گزینه اشعار»، «بی بال پریدن»، «طوفان در پرانتز»، «به قول پرستو» و «سنت و نو آوری در شعر معاصر» کتاب های قیصر امین پور هستند
سجاد صاحبان زند
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمین رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجهفرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجهفرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت
5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خردهفروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامهربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمهی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبتشون به نتیجه رسید، نمایندهی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نمایندهی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.
زنی شایعه ای درباره همسایه اش را مدام تکرار کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند. شخصی که داستان درباره او بود عمیقاً آزرده و دلخور شد. بعداً، زنی که آن شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد ونزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند.
پیرخردمند گفت: « به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز» زن اگر چه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.
روز بعد، مرد خردمند گفت: «اکنون برو و همه پرهایی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور» زن، در همان مسیر، به راه افتاد، اما با نا امیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعتها جستجو، با تنها سه پر در دست، بازگشت.
خردمند پیر گفت: « می بینی؟ انداختن آنها آسان است اما باز گرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است. پراکندنش کاری ندارد، اما به محض این که چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی کاملاً آن را جبران کنی».
عزیزم!
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید
تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من
می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه
با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!
اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که
سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که
روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را
پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!
اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این
خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان
بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!
اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو
بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و
هرگوشه اش یادآور تو باشد!
اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده
باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب
عروسیمان بوده ای!
اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر
برایم عزیزی!
و بالاخره...
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من
ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ
و ریای مادیات است.
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛ اما خود نیز علت را نمی دانست. روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید. به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد. پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: 'چرا اینقدر شاد هستی؟' آشپز جواب داد: 'قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم. ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم. بدین سبب من راضی و خوشحال هستم...' پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد. نخست وزیر به پادشاه گفت : 'قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!! اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است.' پادشاه با تعجب پرسید: 'گروه 99 چیست؟؟؟' نخست وزیر جواب داد: 'اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست، باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید. به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!' پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند.. آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد. با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت. آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!! فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛ اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!! آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند. تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛ او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
روزی شیوانا استاد معرفت، در جاده ای همراه شاگردان راه می سپرد. مردی با لباس مجلل و گران قیمت خودش را به استاد رساند و از او خواست تا سکه ای ازبابت تبرک به او بدهد. شیوانا سرش را پایین انداخته بود و گام بر می داشت و مرد نیز مصرانه هم پای او راه می رفت و درخواست خود را تکرار می کرد. چند قدم بالاتر زن فقیری که شیوانا را نمی شناخت نیز به جمع آن ها نزدیک شد و از مرد ثروتمند، درخواست کمک نمود. مرد با خشم بر سر زن فقیر فریاد زد: که مگر نمی بینی که من خودم از باب تبرک دست به دامان سکه ای از شیوانا هستم. اگر وضعم خوب بود، که چنین نمی کردم!!!
زن فقیر با شنیدن این کلام از جمع فاصله گرفت و غمگین و مغموم روی سنگی کنار جاده نشست. شیوانا به محض دیدن این صحنه متوقف شد و خطاب به مرد گفت: تو سکه را برای چه می خواهی؟! مرد خوشحال گفت: میزان سکه فرقی نمی کند! فقط می خواهم سکه ای از شما داشته باشم، که با گذاشتن آن در لابه لای سکه هایم برکت و فراوانی به ثروتم اضافه شود! شیوانا دست در جیب کرد و سکه ای کم بها به مرد داد. مرد خوشحال از شیوانا جدا شد و به سمت منزل خود به راه افتاد. هنوز چند قدمی از شیوانا دور نشده بود، که شیوانا با صدای بلند فریاد زد: آهای مرد! من فقط سکه ای بی روح و بی خاصیت به تو دادم. برکت و فراوانی را باید موجودی دیگر به تو بدهد و او منتظر است تا ببیند آیا این سکه را به این زن فقیر می دهی یا خیر! اگر چنین نکنی هیچ برکتی نصیب تو نخواهد شد!
مرد ثروتمند لحظه ای مکث کرد و با تعجب به شیوانا خیره شد وگفت: اگر حرف شما درست باشد، پس من نیازی به سکه شما نداشتم و با دادن یکی از سکه های خودم به این زن فقیر می توانستم برکت و فراوانی را به سوی مالم بکشانم!؟ شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد: البته که چنین است! سکه شیوانا هیچ تفاوتی با سکه تو ندارد. مهم شکل استفاده از آن است...
سه هزار نفر از خونریزان مغول در شهر زنگان ( نام زنگان پس از نام شهین به شهر زنجان گفته می شد ) باقی ماندند جنگ در باختر ایران باعث شد دو هزار و هفتصد نفر دیگر از سربازان خونریز مغول هم از شهر خارج شوند و بسوی مرزهای دور روان شوند در طی یک هفته 67 مرد میهن پرست زنگان کشته شدند رعب و وحشت بر شهر حاکم بود سربازان مغول 200 پسر زنگانی را بزور به خدمت خویش درآورده و به آنها آموزشهای پاسبانی و غیره می دادند .
اما هر روز از تعداد مغول ها کاسته می شد در طی کمتر از 30 روز فقط 120 مرد مغول در درون شهر باقی مانده بود و کسی از بقیه آنها خبر نداشت .
دیگر مردان مهاجم پی برده بودند که هر روز عده ایی از آنها ناپدید می گردد . بدین منظور تصمیم گرفتند از شهر خارج شوند . و در بیرون شهر اردو بزنند .
با خارج شدن آنها از شهر هیاهویی در شهر برپا شد و همه از ناپدید شدن مهاجمین صحبت می کردند میدان شهر مملو از جمعیت بود پیر مردی که همه به او احترام می گذاشتند از پله ها بالا رفت و گفت : مردان زنگان باید از دختران این شهر درس بگیرند آنگاه رو به مردان کرد و گفت کدام یک از شما مغول خونریزی را کشته است ؟ چهار مرد پیش آمدند ، هر یک مدعی شدند مغولی را از پا درآورده است .
پیر مرد خنده ایی کرد و به گوشه میدان اشاره کرد سه دختر زیبا و قد بلند ایستاده بودند . گفت وجب به وجب کف خانه این دختران از کشته های دشمنان ایران پر است آنگاه مردان ما در سوراخ ها پنهان شده اند .
با شنیدن این حرف مردان دست بکار شدند و در همان شب بقیه متجاوزین را نابود ساختند . به یاد کلام جاودانه ارد بزرگ می افتم که : شیر زنان میهن پرست ایران ، بزرگترین نگهبانان کشورند .
کاش نام آن سه زن را می دانستم بگذار به هر سه آنها بگویم ایران ! که نام همه زن های ایران است .