قلب دختر پر از عشق بود ، پاهایش از استواری و دستهایش از دعا . اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود ،
پس کیسه شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را بدر کشید ؛ ریسمان نا امیدی را .
نا امیدی پیله ای شد و دختر کرم کوچک نا توانی !
خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند .
اما دختر پیله گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت : نه ! باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود !
اما این شیطان بود که می گفت : نه ! باز نمی شود ، هیچ وقت باز نمی شود !
خداوند پروانه ای را فرستاد تا پیامی را به دختر برساند
پروانه بر شانه های رنجور دختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود گرفتار در پیله ای .
اما اگر کرمی می تواند از پیله اش بدر آید ،پس انسان نیز می تواند !
خداوند فرمود : نخستین گره را تو باز کن ، فرشته ها گره های دیگر را .