گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

گلدون

داستان های کوتاه ، جملات زیبا و تصاویر به یاد ماندنی

زلیخا

زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید!
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است.

این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق
پیامبری باشد ، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟

قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا ! بس
است .
از قصه پایین بیا ، که این قصه اگر زیباست ، نه به خاطر تو ، که
زیبایی همه از یوسف است.
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است . عمریست که
نامم را در حلقه عاشقان برده اند...!

قصه گفت : نامت را به خطا برده اند ، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی . تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی پاره کردی
. تو آمدی و قصه ، بوی خیانت گرفت ...بوی خدعه و نیرنگ.
از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی .
زلیخا گریست و از قصه بیرون رفت.



خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان ، قصه پر زلیخاست.
و هر روز هزارها پیرهن پاره می شود از پشت .
اما زلیخایی باید، تا یوسف ، زندان را بر او برگزیند و قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود .
نظرات 1 + ارسال نظر
دزد مقاله سیمرغ پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ق.ظ

همه قضیه این نیست.تعبیر خوبی بود.مخصوصا آخرین سطرش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد