روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد . دکتر از زن پرسید : " آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند ؟! "
زن پاسخ داد : " آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند ! " دکتر تبسمی کرد و گفت : "پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده ! " دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت : " به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد . دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد . روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .
دکتر تبسمی کرد و گفت : " نگران مباش ! مرد تو مال توست . آزارش مده و بگذار به کارش برسد . او مادامی که نگران شماست ، به شما تعلق دارد . " شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت : " ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم . او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد . " زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت : " هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید . حتماً بلایی سر شوهرت آمده است ! "
زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند . ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد . اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند . او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند . مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند . دکتر لبخندی زد و گفت : " این مرد هنوز نگران است . پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد . "
بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود . یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر معروف آورد . دکتر پرسید : " شوهرت چطور است ؟! " زن با تبسم گفت : " هنوز نگران من و فرزندانم است . بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم ! به همین سادگی ! "
حوالی سال 1230 ه.ش:
مرد: دخترهء خیر ندیده! من تا نکشمت راحت نمیشم! اصلا” اگه نکشمت خودم کشته میشم!
زن: آقا ، حالا یه غلطی کرد! شما بگذر. نامحرم که تو خونه مون نبوده. حالا این بنده خدا یه بار بلند خندیده!
مرد: بلند خندیده؟! این اگه الان جلوشو نگیرم لابد پس فردا میخواد بره بقالی ماست بخره! همش تقصیر توئه که درست تربیتش نکردی. نخیر نمیشه. باید بکشمش!
(بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو میبخشه!)
زن: آقا خدا سایهء شما رو هیچوقت از سر ما کم نکنه.
نیم قرن بعد ، سال 1280:
مرد: واسه من میخوای بری مدرسه درس بخونی؟! میکشمت تا برات درس عبرت بشه!
یه بار که مردی دیگه جرات نمیکنی از این حرفا بزنی! تو غلط کردی! تقصیر من بود که گذاشتم این ضعیفه بهت قرآن خوندن یاد بده! حالا چی؟
زن: آقا ، آروم باشین. یه وقت قلبتون خدای نکرده میگیرهها! شکر خورد. دیگه از این شکرها نمیخوره. قول میده!
مرد (با نعره حمله میکنه طرف دخترش): من باید بکشمت! تا نکشمت آروم نمیشم! خودت بیای خودتو تسلیم کنی بدون درد میکشمت!
زن: وای آقا تو رو خدا از خونش بگذرین. منو به جای اون بکشین!
(بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو میبخشه!)
زن: خدا شما رو تا ابد واسهء ما نگه داره.
یک قرن بعد از اولین رویداد ، سال 1330:
مرد (بعد از گرفتن کمی زهر چشم و شکستن چند تا کاسه کوزه!): چی؟! دانشسرا؟! (همون دانشگاه خودمون). دخترهء چشم سفید حالا میخوای بری دانشسرا؟! میخوای سر منو زیر ننگ کنی؟ مردم از فردا نمیگن آقا رضا غیرتت کو؟! فاسد شدی برا من؟ شیکمتو سورفه (سفره) میکنم!
زن: آقا ، تو رو خدا خودتونو کنترل کنین. خدای نکرده یه وخ (وقت) سکته میکنین!
مرد: چی میگی ززززززن؟! من اگه اینو امشب نکشم دیگه فردا نمیتونم جلوی این فسادو بگیرم! یه دانشسرایی نشونت بدم که خودت کیف کنی!
(بالاخره با صحبتهای زن ، مرد خونه از خر شیطون پیاده میشه و دختر گناهکارشو می بخشه!)
زن: آقا الهی صد سال سایه تون بالای سر ما باشه..
حوالی سال 1360:
فریاد مرد خونه تا هفت خونه اونطرف تر میرسه که: بله؟! میخواد بره سر کار؟! یعنی من دیگه انقدر بی غیرت و بدبخت شدم که دخترم بره سر کار و پول بیاره تو خونه؟! پس من اینجا هویجم؟! مگه اینکه برای این بی آبرویی از روی نعش من رد بشی!
زن: حالا تو عصبانی نشو. این بچه س نمیفهمه. دوستاش یادش دادن این حرفا رو! چند روز دیگه یادش میره. ببخشش. خدا تو رو برای ما حفظ کنه.
همین چند سال پیش ، سال 1380:
مرد: کجا؟! میخوای با تکپوش (از این مانتو خیلی آستین کوتاها که نیم متر هم پارچه نبردن و مثل جلیقه نجات پستی بلندی پیدا میکنن!) و شلوارک (از این شلوار خیلی برموداها!) بری بیرون؟! میکشمت! من ، تو رو ، میکشم!
زن: ای آقا ، خودتو ناراحت نکن بابا. الان دیگه همه همینطورین! (شما بخونید اکثرا”)
مرد: من اینطوری نیستم! این امروز که اینجوری باشه لابد فردا میخواد نوبل صلح هم از دست اجنبی بگیره! دختر ، لااقل یه کم اون شلوارو پائینتر بکش که زانوتو بپوشونه! نه ، نه ، نمیخواد! بدتر شد! همون بالا ببندیش بهتره!
زن: مرد خدا عمرت بده که درکش کردی!
دو سال بعد ، سال 1390:
مرد: آخه خانم این چه وضعیه؟ روزی که اومدی خواستگاری گفتم نمیخوام زنم این ریختی لباس بپوشه ، گفتی دورهء این امل بازیها تموم شده ، گفتم چشم! تمام خونه و املاکم رو هم که برای مهریه به نامت کردم. حق طلاق رو هم که ازم گرفتی. حالا میگی بشینم توی خونه بچه داری کنم؟!
زن: عزیزم مگه چه اشکالی داره؟ مگه تو ماهی چقدر حقوق میگیری؟ تمام حقوقت هم که برای کرایه تاکسی و خرج ناهارت و مهدکودک بچه و بنزین و جریمهء ماشین میره! حالا اگه بشینی توی خونه و از بچه نگهداری کنی هم خرجمون کم میشه هم بچه عقده ای نمیشه! آفرین عزیزم. من دارم با دوستام میرم باشگاه بولینگ! خدا سایه ت رو فعلا” رو سر ما نگه داره!
چند سال بعد ، سال 1400:
دختر: چی؟! چی گفتی؟! دارم بهت میگم ، ماشین بی ماشین! همین که گفتم. من با الکس قرار دارم ماشینم میخوام. میخوای بری بیرون پیاده برو!
زن: دخترم ، حالا بابات یه غلطی کرد! تو اعصاب خودتو خراب نکن. لاک ناخنت میپره! آروم باش عزیزم. رنگ موهات یه وقت کدر میشه! اوه مامی ، باباتم قول میده دیگه از این حرفا نزنه!
(بالاخره با صحبتهای زن ، دختر خونه از خر شیطون پیاده میشه و بابای گناهکارشو میبخشه!)
زن: عزیزم خدا نگهت داره که باباتو بخشیدی!
دو قرن بعد از اولین رویداد ، سال 1430:
زن: عزیزم تو که انقدر فسیل نبودی! مثلا” بین دوستات به روشن فکری و عدالت معروفی. آخه چه اشکالی داره؟ اینهمه سال ما زنها بچه دار شدیم و به دنیا آوردیمشون ، حالا با این علم جدید و تکنولوژی پیشرفته چند وقتی هم شما مردها از این کارا بکنین! اصلا” مگه نمی گفتی جد بزرگت همیشه می گفته: چه مردی بود کز زنی کم بود؟
مرد: پس لااقل بذار بیمارستان و جنس و اسم بچه رو خودم انتخاب کنم!
زن: دیگه پررو نشو هر چی هیچی بهت نمیگم!
نه ماه بعد وقتی مرد بچه بغل از بیمارستان به خونه میاد زن با عشوه میگه: مرد من ، یعنی سایهء تو تا به دنیا آوردن چند تا بچهء دیگه بالای سر ماست؟
آینده ای نه چندان دور ، سال 1450:
چند تا مرد دور همدیگه نشستن و در حالی که سبزی پاک میکنن آهسته و در گوشی مشغول بحث هستن: آره… میگن هدف این جنبش بازگردوندن حق و حقوق ضایع شدهء مردهاست!
- حق با جمشیده… ببینین این زنها چقدر از ما سوء استفاده میکنن! تا وقتی خونهء بابامون هستیم که باید آشپزی و بچه داری و خیاطی یاد بگیریم و توسری بخوریم! بعدشم بدون مشورت با ما زنمون میدن و زنمون هم استثمارمون میکنه!
- خدا کنه این حرکت به یه جایی برسه. میگن وکیل اون مرده که زیر کتکهای زنش جون داده به رای دادگاه که زنه رو تبرئه کرده اعتراض کرده! دمش گرم.
- آره… خب داشتم می گفتم… اسم این جنبش سیبیلیسمه و اعلامیه هاش هر شب ……..
در این هنگام به علت ورود خانم یکی از مردها ، بحث به زیاد بودن خاک و علف هرزه قاطی سبزی ها کشیده میشه!
زن: زود باشین تمومش کنین دیگه! چقدر فس میزنین! اوی ، درست تمیز کن! من نمیدونم این سایهء لعنتی شما تا کی میخواد روی زندگی ما بمونه؟!
حوالی سال 1530 ه.ش:
رادیوی سراسری ، موج تله پاتی (صدای یه خانم): با اعلام ساعت نه شب شما خانمهای عزیز را در جریان آخرین اخبار دنیا قرار میدهم. به گزارش خبرگزاری بانوپرس ، دقایقی قبل سایهء آخرین نمونهء بازمانده از جنس مرد از روی کرهء زمین محو شد! پس از پایان عمر این موجود از گونهء مردها ، از این پس نام و تصویر این مخلوقات را فقط در وب پیج های تاریخی و باستان شناسی می توانید رویت نمایید. ساعت نه و پانزده دقیقه با خبرهای جدیدی در خدمت شما بانوان محترم خواهم بود. دینگ دینگ!
۲- دو دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم
۱۵- دو دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم
شاید خوانندگان این وبلاگ عادت نداشته باشند اینگونه مطالب را بخوانند ولی باور کنید قیصر یکی از بهترین هاست بد نیست کمی با افکار و اشعارش آشنا شویم:
بعضی ها شاعرهای خوبی هستند، اما این خوب بودن تنها روی صفحه کاغذ معنا پیدا می کند. بعضی ها آدم های خوبی هستند، اما شاعر نیستند. خوبی شان تنها به چند نفری می رسد که در کنارش هستند. در این میان کم اتفاق می افتد که شاعری، هم در زندگی و هم روی کاغذ شاعر باشد.
قیصر امین پور دکترای ادبیات دارد. ده سال است که دکترا گرفته است. اما این باعث نشده که به جای حرف زدن به دستور زبان و غلط املایی فکر کند.قیصر شاعر اما خودش را آزاد می گذارد تا هر آن چه را که دل تنگش می خواهد بسراید. گاهی با کلمه ها بازی می کند، اما این کارش فقط از سر تفنن نیست. بر عکس او اعتراضش را پشت این بازی قایم می کند تا کسی که درد کشیده نیست، فقط به همان ظاهر سرگرم باشد و هر آن که به دنبال پیچش مو است، عمق قضیه را ببیند.
«از تمام رمز و راز های عشق/جز همین سه حرف/جز همین سه حرف ساده میان تهی/چیز دیگری سرم نمی شود/من سرم نمی شود/ ولی........ راستی/ دلم/ که می شود.» شاعر ظاهرا در این شعرش در حال بازی با کلمات است. او به کلمه عشق که از سه حرف ع.ش.ق تشکیل شده، فکر می کند و به نظرش می رسد که چقدر این کلمه بی معنی است. چطور آدمی می تواند زندگی اش را سر این کلمه سه حرفی به تاراج بگذارد. نه ، نمی شود. هر جور که حساب کنی، نمی شود. نمی شود سر در آورد. اما شاعر بازی را یکدفعه عوض می کند. با دل که می شود. همین کلمه سه حرفی، چه کارها که با دل نمی کند. کسی با سر عاشق نمی شود. همه با دل عاشق می شوند.
اما گاهی کار از این هم ساده تر می شود. آن قدر ساده که وقتی سطرهای شعر را می خوانی حس می کنی، کسی پشت این کلمه ها با تو حرف می زند: «گاهی/ از تو چه پنهان/ با سنگ ها آواز می خوانم /و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم/ این روزها گاهی/ از روز و ماه و سال، از تقویم/ از روزنامه بی خبر هستم /حسمی کنم گاهی کمی کمتر/ گاهی شدیدا بیشتر هستم ...» به نظرم نمی شود از این ساده تر گفت. شاعر به راحتی و بدون هیچ پیچش کلامی حرفش را می زند. اما با کمی دقت بیشتر که به شعر نگاه کنیم، چیزی هست که در نگاه اول به چشم نمی خورد. شاعر می گوید که با سنگ آواز می خواند. نکند منظورش همان «سنگ به دندان آمدن» باشد. یعنی آن که با دشواری می خواند. نکند بغض گلویش را گرفته باشد؟ اما اگر یک جور دیگر به کارش نگاه کنیم، او با سنگ آوازمی خواند. نکند منظورش از سنگ، همان آدم های بی احساسی باشد که تفاوت میان سنگ و رنگ را نمی دانند؟ شعر یعنی همین. یعنی آن که بشود از ظاهرش چیزی فهمید و بعد اگر حوصله بود، به اعماقش سفر کرد. درست مثل شعرهای حافظ: «گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید/ گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید» حافظ این شعر را حدود هفتصد سال قبل سروده. به نظرم الان هم نمی شود از آن ساده تر و روان تر گفت.
قیصر امین پور، در شعر زندگی می کند. شعر بی ادعاست. باید سراغ بروی و آرام بخوانی اش. شعر هیاهو ندارد. طبلی نیست که با اشاره ای به صدا در آید. بایدآرام کنارش بنشینی تا با تو حرف بزند. شعر میان خلوت تو و خودش با تو حرف می زند. از جمع فراری است. به همین دلیل است که شاعر ما، چندی است که تن به مصاحبه نمی دهد. وقتی سراغش می روی خوشرو تر از تمام کسانی که دیده ای با تو حرف می زند. اگر در جمعی باشی و حواست نباشد، دستی به شانه ات می زند. اما همان لحظه که می خواهی دکمه ضبط صوت را روشن کنی، حس می کنی شاعر از بچگی فارسی نمی داند: «دردهای من نگفتنی/دردهای من نهفتنی است/دردهای من/گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست/درد مردم زمانه است/مردمی که چین پوستینشان/مردمی که رنگ روی آستینشان/ مردمی که نام هایشان/جلد کهنه شناسنامه هایشان/درد می کند /من ولی/تمام استخوان بودنم/لحظه های ساده سرودنم/درد می کند...» او نمی خواهد خلوت تو و خودش را در چند هزار نسخه تکثیر کند. می خواهد شعری باشد که با یک نفر خلوت کرده است.
قیصر امین پور، در بند ادا در آوردن نیست. راحت است. نمی ترسد که بگویند، «آقای دکتر، اینها چیه که می گین.» راحت حرفش را می زند. تعارف هم ندارد: «اینجا همه هر لحظه می پرسند:/«حالت چطور است؟»/اما کسی یکبار/ از من نپرسید/:« بالت...» شاعر راست می گوید. کمتر کسی واقعا از حالمان می پرسد. این جمله بیشتر با عادت بیان می شود. همین جوری گفته می شود.حال و بال هم قافیه هستند. اما کمتر کسی به فکر بالا رفتن است. حال و بال فقط در یک حرف با هم فرق دارند. اما همین تفاوت ساده، بعضی وقت ها چه کارها که نمی کند: «وقتی که یک تفاوت ساده/ در حرف/ کفتار را به کفتر تبدیل می کند/ باید به بی تفاوتی واژه ها/و واژه های بی طرفی مثل نان/ دل بست/ نان را/ از هر طرف بخوانی/نان است!» شاعر باز در حال بازی کردن با کلمه است. نان، مثل درد از هر دو طرف یک جور خوانده می شود. اما همین تفاوت های جزئی است که دمار از روزگار آدم در می آورد. بعضی ها نان را از آن طرف می خوانند و بعضی ها از این طرف، اما هر دو صدا شبیه هم می شود. گاهی تشخیص خیلی سخت می شود.
قیصر امین پور از گذر زمان می گوید. از لحظه هایی که از دست ما لیز می خورند و فرار می کنند. از لحظه هایی که سپیدی مو، چروک صورت و در برابر عشق را به ما هدیه می دهند، حرف می زند. در نهایت او از زندگی حرف می زند. او به خندیدن تعهد دارد، خود را به گریه کردن مقروض حس می کند و وقتی با او باشی، ناگهان می بینی که دیرت شد. زمان خیلی سریع گذشت. وقتی بهت خوش بگذرد، زمان سریع تر می گذرد: «حرف های ما هنوز نا تمام.../تا نگاه می کنی:/وقت رفتن است/باز هم همان حکایت همیشگی!/پیش از آنکه با خبر شوی/لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود/آی.../ای دریغ و حسرت همیشگی!/ناگهان/چقدر زود/دیر می شود!»
«تنفس صبح»، «در کوچه آفتاب»، «مثل چشمه ، مثل رود»، «ظهر روز دهم»، «آینه های ناگهان»، «گل ها همه آفتابگردانند»، «گزینه اشعار»، «بی بال پریدن»، «طوفان در پرانتز»، «به قول پرستو» و «سنت و نو آوری در شعر معاصر» کتاب های قیصر امین پور هستند
سجاد صاحبان زند
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمین رو به عنوان نمونه کار دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسهتون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجهفرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجهفرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت
5 سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خردهفروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامهربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمهی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبتشون به نتیجه رسید، نمایندهی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»
نمایندهی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟
مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.
زنی شایعه ای درباره همسایه اش را مدام تکرار کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند. شخصی که داستان درباره او بود عمیقاً آزرده و دلخور شد. بعداً، زنی که آن شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد ونزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند.
پیرخردمند گفت: « به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز» زن اگر چه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.
روز بعد، مرد خردمند گفت: «اکنون برو و همه پرهایی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور» زن، در همان مسیر، به راه افتاد، اما با نا امیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعتها جستجو، با تنها سه پر در دست، بازگشت.
خردمند پیر گفت: « می بینی؟ انداختن آنها آسان است اما باز گرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است. پراکندنش کاری ندارد، اما به محض این که چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی کاملاً آن را جبران کنی».
عزیزم!
می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. اگر می گویم باید
تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من
می فهمی! اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه
با دیدن ما بگویند"داماد سر است!" و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!
اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که
سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا "به هرکجا که
روی آسمان همین رنگ است"؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را
پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!
اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این
خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان
بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!
اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو
بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و
هرگوشه اش یادآور تو باشد!
اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده
باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب
عروسیمان بوده ای!
اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر
برایم عزیزی!
و بالاخره...
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من
ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ
و ریای مادیات است.